خیانت - صفحه‌ی 6

587 13 17
                                    


آره؛ بهتون حق میدم اگه تعجب کرده باشید. خودِ منم اصلا نفهمیدم چطوری یک لحظه جوش آوردم و حالم بهم خورد. حوصلم سر رفت یکهو. حس کردم توی اون حالت تحقیرآمیزی که جلوم نشسته بود باز هم داره منو بازی میده. آره، انگار یه جور کثافتِ ذاتی داشت که با حرف زدن پاک نمیشد. باید عمل میکردیم.
از پشت میزم بلند شدم، یه پوزه‌بندِ مشکی رنگ پلاستیکی به دهنش بستم و به حموم کشوندمش.
«رو به دیوار! صداتم در نیاد.»
حالا شد. داشت مو به مو دستوراتم رو اجرا میکرد. بیخود نیست که من میسترس رکسانا هستم. یه فرقی هست بین من، و اون بدبخت بیچاره‌هایی که اگه بری شوهرشونم بگایی حالیشون نمیشه.
دوش حموم رو به دست گرفتم و با آب سرد تنش رو می‌شستم. جیغ و دادهایی میزد که از یه جایی به بعد شبیه صدای آدم نبود. یه چیزی نزدیک به پنج دقیقه همینجور شُستمش و باهاش حرف زدم. بعید میدونم شاید یه کلمه از اون حرفا به گوشش رفته باشه. از پشت همون پوزه بندش سعی میکرد بگه خانوم غلط کردم. ولی برای من کافی نبود. نه، نه. باید آدمش میکردم.

همونجور خیس و لرزون کشیدمش تا اتاق کار، و روی تخت معاینه‌ی برده قرارش دادم. باسنش خیلی بزرگ نبود، ولی در عوض سینه‌های توپری داشت که نیپل‌های تحریک شده‌اش تازه داشت نمایان میشد. سعی میکردم بهش بفهمونم موضوع اصلا شخصی نیست و نگران خودشم. ولی مگه این جوجه جنده ها حالیشونه این چیزا رو؟

پوزه‌بند رو که باز کردم جرأت نمیکرد حرف بزنه. فقط منتظر بود تا سوال بعدی رو بشنوه و دونه دونه مثل یه دختر خوب جواب میداد.

«میدونی شغل من چیه؟»
«د ... دکتر هستین.»
«دکترِ چی؟»
«نمیدونم ... نمیدونم خانوم.»
«الحق که خیلی خنگی. یعنی این همه دفتر و کار و زندگی من رو دیدی. با شوهرمم سکس داشتی. ولی باز هم نمیدونی من چیکارم؟»
«خانوم ... »
«من معلمم. معلم اخلاق. به دخترها یاد میدم چطوری توی جامعه‌ی به این پیچیدگی رفتار کنن. و تو یکی وضعت خیلی خرابه. باید آدم بشی.»
همونجا روی شکم خوابوندمش و اسپنکش کردم. یکی راست، یکی چپ. حواسم به همه چیزش بود. خوبیِ اسپنک اینه که دختر مجبور میشه خودش رو برای ضربه آماده کنه، و تو میتونی نهایتِ آمادگی و اعتماد به نفسش رو با هر ضربه احساس کنی. حنا خیلی هم خوب میفهمید که نیاز به این تنبیه داره، چون از وقتی ضربه‌ها شروع شد، جیکش هم در نیومد.
«بشمار.»
«یک ... دو ... »
«اوخی. زبونت رو موش خورده؟ یا توی دلت میشماری؟»
بلندتر گفت: «سه ... چهار ... »
و فاصله‌ی بین ضربه‌ها رو رفته رفته کوتاه‌تر میکردم. کونش خیلی خوشگل قرمز شده بود. یه قرمزی‌ای که ایده‌آل منه توی اسپنکینگ.
«بیست و هشت ... »
از شماره‌ی بیست و هشت دیدم صداش داره میلرزه و اشک توی چشماش دوباره جمع شده. داد زدم: «همین؟ بیست و هشت تا زدی عر عرت شروع شد؟»
اینو که گفتم بغضش ترکید و دوباره افتاد به عذرخواهی.
«حنا جون! قربونِ اون کونِ گشاد و کثیفت بشم من! تو با عشق زندگی من خوابیدی!»
«ببخشید خانوم ببخشید.»
«نه! نگو ببخشید. این یه افتخاره. ولی آدم باید به اون سطح باشه که با عشق زندگیِ من بخوابه! چرا نمیفهمی اینو؟»
با گریه میگفت: «توروخدا خانوم ...»

و ضربه‌ها ادامه داشت. چیزی نزدیک به صد ضربه با دستهام اسپنکش کردم و به لرزه افتاده بود. تعجب کردید؟ من واقعا دنبال انتقام نبودم. اگر حسام دلش میخواست باهاش بخوابه، بهش حق میدادم. برام مهم نبود چون میدونستم از ته دل عاشق این دختر نشده. عشق ما هیچ موضوع پنهان یا پیچیده‌ای نبود ولی من نمیتونستم بذارم شوهرم، شوهرِ خودم، با چنین استانداردهای پایینی ازش پذیرایی بشه. اگر میخوای با عشق من بخوابی، باید در حد عشق من باشی.

حنا دیگه بیمار خودم بود. مثل هر بیمار دیگه‌ای باهاش رفتار میکردم. به نیپل‌هاش گیره میزدم، به وقتش تحقیر و تنبیهش میکردم، و هر چند وقت یکبار دوباره بهش یادآوری میکردم که به چه دلیل اینجاست. برده‌ها خیلی زود جایگاهشون رو فراموش میکنند، خصوصا اگر از اول قصّه‌شون، برده‌ نبوده باشن.

آسمون دیگه داشت غروب میکرد و من تصمیم گرفتم برای اینکه صدای بقیه درنیاد و دنبالِ جوجه‌جندشون رو نگیرن، دست از کار بکشم. یه بات پلاگ فلزی توی مقعدش جا دادم و قرار شد باز هم به سراغم بیاد. و باز هم بهش برسم.
تعجب میکنید؟ چرا؟ باورتون نمیشه اگر بگم چیزی نزدیک به سه سال از اون روز میگذره و من و حسام جدا شدیم، ولی حنا جون قول و قراراش سر جاشه.
امروز اون دختر، یکی از بهترین، باهوش‌ترین، و پرکارترین برده‌های منه. نمونه‌ایه که بهش مثل یه کارنامه‌ی شخصی نگاه میکنم. یه نشونه است. از اینکه میسترس‌ها میتونن مسیر زندگیِ آدم رو جوری تغییر بدن، که درس و دانشگاه و شغل در برابرشون هیچه.

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now