Berlin

238 6 0
                                    

[سه هفته بعد]
[چهارشنبه – نوزدهم مرداد 1392]

«خوش اومدید، خانوم. چی میل دارید؟»
گفتم: «ممنونم. ایرادی نداره یه کم بیشتر صبر کنم؟ هنوز منتظر کسی‌ام...»
«اوه، بله بله ... دیدم خیلی وقته اینجا هستید؛ گفتم شاید بچه‌ها یادشون رفته سفارش شما رو بگیرن.»
«نه. عذر میخوام. اگر تا یه ... یکربع – بیست دقیقه دیگه نیومد صداتون میزنم.»
«راحت باشید. هیچ اشکالی نداره.»

ولی حالا تنها چیزی که نمیتونستم باشم "راحت" بود. از صبح تاحالا که با این دختره قرار ملاقات گذاشته بودم دل تو دلم نیست. شاید چون باید دورِ دنیا رو میزدم و هزار و یکجور قول و قرار و مذاکره میکردم تا خانوم به یه دیدارِ نیم ساعته راضی بشه. حق هم داشت انگاری. وقتی تنها آدمی روی زمین باشی که از ماشینِ آدم‌سازیِ چوبینه جون سالم به در بُرده و آزاده، باید جلوی پات رو چهارچشمی بپایی که باز دوباره نیوفتی توی دامش. منم لابد بخاطر همین صبر و حوصله به خرج دادم و زیاد اذیتش نکردم. مثلاً یکی دو هفته طول کشید تا با میل و علاقه‌ی خودش جواب پیغام‌هام رو بده. شب به شب سر جمع شاید ده دقیقه کمتر توی فیسبوک چت میکردیم و حرف میزدیم. بهش گفته بودم که "من میخوام درباره سارا چوبینه بدونم، مبینا جان. تو تنها کسی هستی که میتونم در این مورد باهاش صحبت کنم."

"نمیشناسم."

دوباره گفتم چرا. میشناسی. ایرادی نداره. من درک میکنم که ترسناک باشه واست این ماجرا. ولی اگر بخوای هم میتونیم همینطوری از راهِ دور حرف بزنیم. هرجور تو راحتی.

"من هیچ اطلاعات مفیدی ندارم در موردش. یه مدت معلم من بود. همین."

واسش خیلی آروم و با حوصله نوشتم آخه ولی فارابی چی؟ بیمارستان نبودی؟ ببین من خودم دکترم. میخوام اگر بشه جلوی این آدم ایستاد. فقط به من اطلاعات بده که بتونیم قضیه رو به یه سمت و سوی درستی ببریم.

نوشت: "نمیشه. نمیتونی."
«چرا؟»
«چون نمیتونید. هیچکس نمیتونه. نه شما، نه گنده‌تر از شما دکترا. ببخشید اینطوری میگم. ولی مگه قبلاً نخواستند جلوش وایسن؟ چی شد؟ وقتی من جرئت نمیکنم جوابِ یکی مثل شما رو بدم یعنی خیلی گنده تر از این حرفاست.»
«حالا فرض کن که من قدرت قانونیش رو داشته باشم. تو دلت نمیخواد ازت دفاع بشه و حرفتو بزنی؟»
«چرا. ولی فرض و خیالِ این شکلی به دردِ من نمیخوره، خانوم رضیان. من یکسال زندانیِ اون آدم بودم و نمیخوام دیگه اسمش بیاد جلوی چشمم. ببخشید.»

یک هفته که گذشت دوباره خودش پیغام داد. حالا من خودم هم به قدری درگیر کارِ شبنم و نگار بودم که آروم آروم داشت کل این صحبت‌ها فراموشم میشد. گوشی رو باز کردم دیدم نوشته:
«واقعاً میتونید جلوش رو بگیرید؟»

بلافاصله جواب دادم "بله". و کمی از وصل بودن شوهرم به چندتا سازمان حکومتی نوشتم تا شاید یه ذره بهتر قانع بشه. ولی خب دلم هم نمیخواست قضیه زیاد کِش پیدا کنه ... اگر بازهم میگفت نه، واسه همیشه پرونده‌اش رو میذاشتم کنار.

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang