[تق، تق، تق]
«بفرمایید.»
«رکسانا؟ فکر میکنم آخرین مراجعه کنندهی امشب برای تو باشه. نه؟»
«فکر میکنم همینطور باشه، خانوم ادریان. چطور؟»
«اوه، پس ... من بفرستمش داخل؟»
نگاه نسبتاً طولانی و مضحکی بهش انداختم و تمام این مدّت فکر میکردم که چطور باید با یک دروغگو، برخورد مناسب داشت؟«بفرستینش، لطفاً. ممنونم.»
رسم این بود که خودِ مشاورها به سراغ دانشجوها برن و راهنماییشون کنن. امّا من سر این یکی اصلاً رغبت نمیکردم از جام بلند شم، و احتمالا واسه همین هم بود که قیافهی خانوم ادریان بیشتر شبیه علامت سوال دراومده بود.
[تق، تق، تق]
دوباره گفتم: «یس ... کام این.»
و لیام جوری وارد اتاق شد، که انگار بار اولشه و تابحال من رو ندیده. ظاهر خجالتزدهاش همچنان توجهِ آدم رو جلب میکرد.
«سلام.»
«سلام، لیام. حالت چطوره؟»با اشارهی کوچیکی بهش فهموندم که در رو ببنده و روی کدوم صندلی بشینه.
«ممنونم ... خوبم.»
«میتونم تقویمت رو ببینم؟»
«تقویم؟»
«فرمهایی که سری پیش بردی، یک تقویم کوچولو آخرین صفحهاش داشت. برات توضیح ندادم؟»
«اوه، چرا، بله البته.»به سرعت زیپ کیفش رو باز کرد و کاغذ تا خوردهای رو تحویلم داد.
گفتم: «اوهوم ... درسته ... همین ... تمام روزها رو پر کردی؟»
«بله»
«ولی بیشتر روزهاش خالیه که.»
«چون بیشتر روزها رو خودارضایی نکردم.»
داد زدم: «جدی؟! واقعا؟! آفرین! باورم نمیشه ...»
«ممنونم! همش بخاطر کمک شماست که من ...»
«الان حالت چطوره؟»
«آمم ... خوبم.»
«خوبی؟»
«بله، فکر میکنم.»
«پس یعنی، کار ما اینجا تمومه، لیام؟ گزارش کنم که حالت بهتر شده؟»
«نه ... نه یعنی ...»
«میخوای یه کم بیشتر بهت وقت بدم که به حرفات فکر بکنی؟»قبول دارم. این حرفم در هر حالتی طرف مقابل رو گیج میکنه. کمی توهینآمیز تلقی میشه و شاید نباید اینطوری میگفتم. اینجا بود که فهمیدم انگار هنوز هم از زخم دروغ خوبِ خوب نشدم.
«آم ... مشکلی پیش اومده؟»
همچنان که مشغول مطالعه یادداشتهاش بودم گفتم: «مشکل؟ چه مشکلی؟»
«نمیدونم. حس میکنم شاید کمی از بابت پیشرفتم راضی نیستید.»
«بذار ببینم ... یعنی ... هوم ... تو از چهارشنبهی هفتهی پیش تا الان ... فقط دو ... نه ... سه بار خودارضایی داشتی؟»
«بله، فکر کنم.»
«مطمئن نیستی؟ این چیزی که اینجا نوشتی میگه سه بار.»
«بله، مطمئنم.»
«لیام ... من خیلی خیلی خوشحالم اگر طبق همین چیزی که اینجا نوشتی رفتار کرده باشی. امّا خودم ... موضوع رو کمی پیچیدهتر میبینم. اعتیاد به سکس به این راحتیا قابل حل نیست. پس ما یه مشکل خیلی متفاوتتر از تصورات تو داریم.»
«آم ... »
«نه، لازم نیست تو چیزی بگی الان. من دادهها رو از طرف تو دریافت کردم. خب؟ ولی نمیتونم چشمبسته گزارششون کنم. اینها به نظرم غیرعادیه ... و اگر گزارش کنم، یا من دروغ گفتم یا تو. کدوم یکیه؟»
«خانم دکتر باور کنید من هیچوقت به شما دروغ نگفتم. مشکلات خیلی پیچیدهای داشتم که به اینجا اومدم. باورم نمیشه اینطوری دارید من رو متهم میکنید.»
«اوه، اوه نه عزیزم. من به تو اتهامی زدم؟ نه. من فقط برداشت خودم رو از موضوع عنوان میکنم. حالا هم که چیزی نشده. برای اینکه این موضوع رو رفع ابهام کنیم، باید ببینیم این چیزهایی که اینجا نوشتی چقدر درستند.»
«ولی من دارم میگم که واقعیته!»
«اوکی! قبول ... من هم توی تیم تو هستم ... فقط ممکنه رئیسم این گزارشات رو باور نکنه. من میخوام تو اینو به من ثابت کنی.»
«چی... یعنی باید چیکار کنم؟»
«هومم ... ببین اینجا گفتی که از جمعه تا امروز ... که چهارشنبه است ... اصلاً خودارضایی نکردی. درست؟ خب ... حالا از اونجایی که تو هرروز اینکارو انجام میدادی، مقدار خیلی کمتری آب منی ازت خارج میشده ... حالا که آلت جنسیت و پروستات پنج روزی استراحت کرده، باید یه مقدار قابل قبولی خارج کنی.»با اضطراب میگفت: «بله ... بله درسته ... بله ...»
«قبول داری؟ خب ... آفرین ... حالا ازت میخوام توی این کاپی که بهت میدم جق بزنی. محتویات داخلش رو بررسی کنیم و بفرستیم آزمایشگاه ... تا من بفهمم سالمِ سالمی!»ترکیب این حرف با لحن نسبتاً آزاردهندهای که سوار جملههام کرده بودم، لیام رو از اون حالت خجالتزدهی شل و ول بیرون آورده بود، و حالا داشت از موقعیت لغزندهاش با دل و جون دفاع میکرد.
«دِ فاک؟! من جرک آف کنم که شما گزارشهای منو راستی آزمایی کنی؟ یعنی چی؟»
«تو چطور متوجهِ این صفحهی گزارش شدی؟»
«من ...»
« لیام ... گوش کن به من. من اصلا ازت نخواسته بودم اینجارو پر بکنی. ولی اول جلسهمون وقتی ازت میپرسم که آیا بهت گفتم یا نه، میگی بله. چرا دروغ میگی؟»
«ببینید ... سوءتفاهم شده. من نگفتم که ...»
«آخخ ... فور فاکز سِیک ... وقت جفتمون رو تلف نکن، عزیزم. تو چند هفتهی متوالی توی صف منتظر بودی که پیش من وقت بگیری. تأکید کردی که "رکسانا" مشاورت باشه و تمام هفتهی پیش رو تظاهر کردی که من رو نمیشناسی. چرا؟ واقعاً مشکلی داری؟»نه؛ دلم نمیخواست اینو بگم. دیگه هیچ کارت قویتری نداشتم که بعد از این بازی کنم. انگار بعد از گفتنش تمام موقعیتم تهدید شد و حس کردم از اینجا به بعدش رو باید آروم آروم پیش برم.
![](https://img.wattpad.com/cover/229301428-288-k365263.jpg)
YOU ARE READING
Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکسانا
Fantasyخاطرات رکسانا، مجموعهای از وقایع روزگار و اعترافات این پزشک سادیست است. او که سبکِ زندگیِ عجیب و تابویی را برای خود برگزیده، تلاش میکند تا گزارش دقیقی را از زندگیِ جنسی خودش ثبت کند. خاطرات میسترس رکسانا، پرطرفدارترین داستان مستر آلن است که انتشار...