یادداشت چهارم - قسمت اول

920 15 0
                                    

« نه. نه ، نه ، نه باور کنید اشتباه شده. شما نمیتونید با من اینکارو بکنید. من ... »
« خانم محترم! متاسفم ولی شما نمیتونستید بدون بلیط سوار قطار بشید. مجبورم جریمه تون کنم ... »

با صدای نسبتاً خفیف و غیرعادی این دو نفر از خواب بیدار شدم. فکر میکردم لابد خوابی چیزی دیدم امّا نه ، رویا نبود ؛ اونقدری خسته بودم که فراموش کنم در سفرم. بعد از هشت ماهِ طولانی و پرکار ، تصمیم گرفته بودم از ایران بیام بیرون و حالا داشتم توی یکی از سریع‌ترین قطارهای دنیا سفر میکردم. هرچند ، به محض بیدار شدن ، یادم اومد که چقدر بابت جداییِ ناگهانی بهرام ، همسفرم ، ناراحت هستم. قرار بود تمام راه رو کنار هم بمونیم امّا وقتی خبر تصادف خواهرش رو شنید ، توی هامبورگ از من جدا شد و مسیرش رو به کل تغییر داد.

« لطفاً مدارک شناسایی‌تون رو نشون بدید. »


خب؟ برگردیم به این سر و صدایی که من رو از خواب پرونده بود. سرم رو کج کردم به سمت راهرو و دیدم مامورِ چکِ بلیط ، داره با یه دختر نوجوون بحث میکنه. چیزی که بیشتر توجه من رو جلب کرد ، لهجهِ انگلیسیِ این دختر و از اون جالبتر ، خودش بود. باید یه کم قضیه رو دقیق‌تر و از چند ساعت قبل براتون بگم. وقتی توی ایستگاه مرکزی هامبورگ منتظر قطار بودم ، چشمم برای اولین بار به همین دختری افتاد که حالا داره با مامور جر و بحث میکنه. به نظر نمیرسید بیشتر از بیست و سه چهار سال سن داشته باشه. موهای بلوند و چشمان عسلی رنگی داشت ، و کیف کولی‌اش رو روی یکطرف شانه‌اش انداخته بود. نمیخوام خیلی خودم رو بی‌گناه جلوه بدم و بگم کل این قضیه از طرف اون شروع شد ، ولی آره ، تا حدودی ، من هم بهش نگاه‌های خریدارانه‌ای میکردم و چون میدیدم که اون هم منو دید میزنه ، بدم نمیومد بیشتر نگاه کنم. و بیشتر هم دقت کردم :
شال سفید دور گردنش ، گونه‌های برجسته و لب‌های سرخ رنگی که زیر نور آفتاب بیشتر به چشم میومدن .... با وجود اینها ، در نگاه اول ، دختر عجیب غریبی نبود یا حداقل ظاهرِ غیرمتعارفی نداشت. ولی از همون اول فهمیدم که با بقیه آدمای این قطار یه تفاوت‌هایی میکنه. مثلا همینکه برخلاف همه مسافرای دیگه ، این دختر حتی یک چمدون هم نداشت. کیفش به قدری روی شونه‌اش سبک و خالی به نظر میرسید ، که انگار صرفاً یکجور دکوره و تیپش رو کامل میکنه.
خیلی اتفاقی ، اون هم در راهروی فرست کلاس صندلی گرفته بود و برخلاف جهت حرکت قطار ، یعنی دقیقاً روبروی من ، و با فاصله‌ی هفت هشت قدمیِ صندلی خودم ، نشسته بود.

یه چیزی اینجا لنگ میزد. اینو میشد از نگاه‌های پی در پی‌اش به من فهمید. یک دستش دائماً با دامنش ور میرفت و یک دست دیگه‌اش رو روی میز تکون میداد. با ناخونش روی میز ریتم‌های نامنظم میگرفت و دوباره نگاهش میومد سمت من.
به خودم یادآور شدم که کار من به عنوان میسترس و این چند ساله ، من رو نسبت به خیلی از رفتارهای اینچنینی بدبین کرده. آره ، باید به خودم یادآوری میکردم که اینها نشونه بدی نیست. حتما نباید نشونه نوعی علاقه یا جذابیت بیمارگونه باشه. صرفاً شاید پاهای سفید و بدن خوش فرمش برام به شدت مجذوب‌کننده بود ، امّا باید فکر هرگونه چیزی که با کار و دامینیشن مربوط میشد رو از سرم بیرون میکردم.


« نه ، نه ، نه باور کنید اشتباه شده. من ... »
اینجا بود که دوباره نگاه‌ من بیش از چند دقیقه مجذوب این موجود شده بود. دوباره برگشته بودم سر جای اول. مثل شما ، که همینجا دوباره برمیگردید به نقطه اول داستان :
مامور چکِ بلیط ، یک پیرزن تقریباً هفتاد ساله بود که با وجود این سنش ، خیلی سریع و دقیق کار میکرد. لااقل این رو میشد از روی ظاهرش حدس زد. داد و بیدادها هم گویا از این قراره که این دختر ، وقتی سر و کله‌ی مامور فرا میرسه ، هیچ چیزی نداشته که نشونش بده. که خب طبق قانون اینجا تا صد یورو میتونه جریمه بشه. شاید بگید این اصلا به من ربطی نداشت ، ولی حس کردم بیخود نیست که از صدای فریادش بیدار شدم. بیخود نیست که تمام مدت به من نگاه میکرده. امکانش وجود داشت که توی دردسر بیوفته ، چون از دور میدیدم که چندتا مامور دیگه هم دارن به سمتش میان.

صدام رو صاف کردم و بی‌درنگ قدم برداشتم.
« ببخشید. این خانوم با من هستن. »
مامور روش رو به من کرد و گفت : « اوه ... چطور؟ خانواده هستید؟ »
گفتم « بله. » و بلیط مشترکی که با بهرام گرفته بودیم رو نشونش دادم. خوشبختانه ،روی بلیطها هیچ اسمی نخورده بود و صرفاً یکجور رسید خرید بود که نشون میداد بلیطشامل یک خانواده کامل میشه.
بهانه آوردم که « خواهرزادمه. می‌بخشید. این دختر خیلی مسلط به انگلیسی نیست. اگرمیشه ببخشیدش. میخواست بگه که بلیط‌ها دست منه. »

Mistress Roxanne Diaries | خاطرات میسترس رکساناWhere stories live. Discover now