𝖯𝗋𝗈𝗅𝗈𝗀𝗎𝖾

791 100 15
                                    

ریه هاش کم کم از هوا خالی میشد و کف سرامیکی حمام از خونش رنگی شده بود. دوست نداشت تو اون لحظه ها به این فکر کنه که با مرگش چه اتفاق های جبران ناپذیری قراره بیفته، پس ذهنش رو به سمت پسر کوچیکش که حالا حتما هنوز خواب بود و تو دور ترین تصوراتش هم نمی گنجید که بعد اون شب دیگه کسی نیست که برای خواب کردنش لالایی بخونه منحرف کرد.
حق اون پسر نبود که توی پنج سالگی به حال خودش رها بشه؛ از اینکه میدونست چه بلایی قراره سرش بیاد می ترسید.
اونطور نبود که به عواقب برای همیشه نبودنش فکر نکرده باشه. خیلی چیزا تو اون دنیا به جونش بستگی داشت و تصمیم سختی بود، اما میخواست یک بار برای همیشه داستان مسخره ی سرنوشتی که دست و پای اون آدمها رو میبست رو تموم کنه.
چشماش رو روی هم گذاشت و سعی کرد از ته مونده جونی که توی بدنش بود و آخرین نفس هاش بهترین استفاده رو بکنه. لب های خشکش رو از هم فاصله داد و با ضعف زمزمه کرد:
"نفرینت میکنم بنگ. برای زجر هایی که بخاطر تو کشیدم. برای عذاب دادن من و شوهرم و دردی که پسرم قراره بکشه نفرینت میکنم و تو باید تقاص پس بدی. یا تو، یا پسرت چان، اگر فقط باعثِ یه قطره اشک عزیز ترینم بشه."
و بعد؛ اون رفته بود.















˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora