𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝗍𝗁𝗋𝖾𝖾

128 21 179
                                    

مینهو داشت کم کم به این نتیجه می‌رسید که تنها زمان هایی از بیست و چهار ساعت شبانه روز که میتونه هان جیسونگ رو کنترل کنه، زمان هاییه که پسر خوابه. یا خواب آلوده، خیلی تفاوتی نمیکرد، البته اگر از بعضی چیزها که هیچ بعید نبود اتفاق بیفته صرف نظر میکرد.

مینهو توی روز های عادی زندگیش معمولا از نوشیدن خیلی استقبال نمیکرد، برای همین کم پیش میومد که اوقاتش رو توی بار بگذرونه و جدای از اون حوصله ی تنهایی نشستن بین کلی آدم که همشون به نظر داشتن خوش میگذروندن رو نداشت، شاید همون بود که باعث میشد توی ذهنش رفتن به بار جزو کارهایی قرار بگیره که دلش میخواد یه بار برای یه دیت امتحانش کنه. اون دو تا هیچکدوم زیر سن قانونی نبودن، به بلوغ عقلی هم رسیده بودن و علاوه بر اون مطمئن بود جیسونگ قراره صد درصد از اون ایده استقبال کنه، از اونجایی که بودن توی جاهای پر سر و صدا رو دوست داشت که اصلا هم دور از انتظار نبود. اما هرچقدر بیشتر می‌گذشت مینهو بیشتر میفهمید که شاید خیلی هم ایده ی خوبی نیست، چون جیسونگ توی حالت هوشیار و نرمال شبیه آدم هایی رفتار میکرد که تا خرخره مشروب خوردن و احتمالا اولین مستی‌ـشون هم هست، نمیخواست تصور کنه اگر واقعا مست بشه قراره چه بلا هایی سر دنیا و مردمانش بیاد.

البته که تصور یه هان جیسونگ مست به قدر کافی بامزه به نظر میومد، اما مینهو شانس این رو داشت که اون روی پسر رو بدون اینکه هیچ الکلی در کار باشه ببینه، اون هم دقیقا زمان هایی که پسر به بالاترین حد خواب آلودگی میرسید. جیسونگ در عمل تفاوتی با یه پسر بچه ی هایپر ده ساله نداشت، توی ساعت هایی که بیدار بود سر جمع دو ساعت هم یک جا نمی‌نشست و مدام درحال ورجه وورجه کردن و البته خوردن مخ مینهو با هر چیز لعنتی ای بود که در لحظه به ذهنش خطور میکرد. به خاطر همون شکلات خوردن توی خونه ی مینهو مطلقا ممنوع بود، مخصوصا اون شکلات قرمز های کاکائویی که جیسونگ عاشقشون بود و همیشه چند تا چند تا توی تمام جیب هاش ازشون داشت. اما اخیرا بی حوصله شده بود و مثل روح های سرگردان اطراف خونه پرسه میزد چون مینهو شدیدا به "بیرون نمیریم تا حالت کاملا خوب بشه" ای که همون روز اول با جدی ترین لحن ممکن گفته بود پایبند بود و جیسونگ داشت از زندانی بودن توی خونه کم کم عقلش رو از دست میداد، لباس های مینهو رو می‌پوشید و با بداخلاقی به همه چیز لگد می‌پروند و پسر بزرگتر باهاش می‌نشست تا تماشا کردن سریال تکراریش برای بار سوم تموم بشه و البته در حینش مدام حواسش رو با نوازش کردنش و گاها بوسیدن موهاش پرت میکرد تا جیسونگ کمتر به بی حوصلگی‌اش توجه کنه.

از یه جهت خوب بود، چون تیشرت های مینهو مثل لباس سرهمی های جیسونگ نبود که روی هر تیکه‌اش سه تا جیب داشته باشه، بنابراین پسر کوچیکتر دیگه توانایی حمل کردن شکلات هاش به صورت سیار با خودش رو نداشت اما از یه جهت دیگه هم ممکن بود هر لحظه مینهو رو سکته بده و بکشه چون متاسفانه مینهو یه کشیش پاک لعنتی نبود، و متاسفانه برخلاف لباس هاش شلوار هاش جیب داشتن و جیسونگ که با شلوارک این طرف و اون طرف می‌چرخید مطلقا صحنه ای نبود که مینهو بتونه بهش عادت کنه، بدون اینکه هربار آب بپره توی گلوش و تا مرز خفه شدن و مردن پیش بره. حالا که پسر به طراحی کردن برگشته بود کمتر بهانه میگرفت و بیشتر سر جاش بند میشد اما مینهو احساس میکرد کاملا کنار گذاشته شده، به حسودی کردن به مداد رنگی های جیسونگ ادامه میداد و خودش هم نمیفهمید چه بلایی داره سر زندگیش میاره.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now