غافلگیر شدن اون دو تا کلمه ای بود که مینهو از وقتی به عنوان یه نوزاد یه روزه چشم هاش رو رو به این دنیا باز کرده بود از صمیم قلب ازش نفرت داشت. هیچ وقت دلش نمیخواست برای تولدش غافلیگرش کنن، یا یه مهمونی یهویی به افتخارش ترتیب بدن و یا کارهایی کنن که قرار نبوده توی برنامه ی حساب کتاب شده ی ذهنی مینهو جایی داشته باشه. خواهرش درست برعکس اون بود. عاشق هیجان و اتفاق های حساب کتاب نشده، مهمونی های افتخاری بی دلیل، جیغ کشیدن روی ترن هوایی اونم وقتی مینهو داشت با بیچارگی میله ی آهنی رو چنگ میزد و فکر میکرد چطور گول خورده و دوباره با لی مینهی پاش رو از خونه گذاشته بیرون.
زمانی که مینهو گفت میخواد یه خونه ی مستقل داشته باشه تنها کسی که تا روزهای طولانی با حال گرفته برای مینهو پشت چشم نازک میکرد خواهرش بود. اون ها یه خانواده ی بی نقص داشتن، پدر هاش عاشق همدیگه بودن و خواهرش بهترین دوستش بود، حتی با وجود این که هر صبح به محض باز کردن پلک هاش جوری با مینهی رفتار میکرد که انگار با یه جاسوس کره ی شمالی هم اتاقیه. مینهی نمیخواست که بره. هیچ وقت بلند نگفتش، اما مینهو با چشم هاش باهاش حرف میزد. میدونست تخت خواب خالیش درست یه کم اون طرف تر از مال خواهرش قراره هر روز آزارش بده. همون جوری که صندلی خالیش پشت میز چهار نفره ی آشپزخونهاشون، لیوان قرمز مسخرهاش که وقتی پنج سالش بود شب کریسمس رنگ زده بودش تا هدیه بدتش به مینهی و خواهرش هم متقابلا یکی سبزش رو براش درست کرده بود.
مینهو متنفر بود از اینکه بهش اعتراف کنه، اما روزهایی که مینهی به خاطر درس خوندن توی مدرسه ی شبانه روزی از خونه دور بود مینهو لیوان های رنگیشون رو روی میز وسط تخت هاشون میذاشت و موقع خوابیدن به پهلو میچرخید تا نگاهشون کنه، تحمل دوری خواهرش با کارهای کوچیک و بچگانه براش آسون تر میشد. کریسمس ها کمتر از همیشه میخوابید، مینهی میخزید زیر پتوش و با پا هلش میداد اون طرف تر تا به زور خودش رو روی تخت مینهو جا کنه، بعدش تا صبح فیلم تماشا میکردن و انقدر میخندیدن که صبح از دلدرد دیگه نمیتونستن حتی بخوابن. مینهو تظاهر میکرد از این عادت قدیمی خواهرش کلافه و شاکیه، هر سال غرغر میکرد و با هوار میگفت کف پاهای مینهی مثل یخ های قطب شمال سردن و وقتی میاد زیر پتوش انقدر پاهاش رو نزنه به مال مینهو؛ قرارداد نانوشته ی اون دو تا همین چیزها بود، دیگه. که مینهو تظاهر کنه از شیطنت های بی پایان مینهی خستهست، در عوض مینهی هم تظاهر میکرد نمیدونه اگر فقط یه روز از سر و کول مینهو بالا نره اون پسر چطوری به نصفه ی روز نرسیده تمام انرژیش رو از دست میده و مثل شکست خورده ها میره توی خودش.
شبی که مینهو به خونه ی جدیدش اسباب کشی کرد نذاشت هیچ کدوم از اعضای خانوادهاش پیشش بمونن. گفت خودش میتونه از پس جا به جا کردن "چند تا دونه وسیله" بر بیاد، اما در واقع تمام شب رو بیدار موند و گوشه ی تشک سفتش که کاملا هم اشتباه روی تخت قرار گرفته بود جمع شد و به زمین زل زد. فردا شب شد، بعدش پس فردا شب و شب های بعدی و بعدی. مینهو هر شب قبل از خواب به سرش میزد بلند شه بره بیرون و دیگه هم برنگرده. بره پیش خانوادهاش، بهشون بگه که دیگه هیچوقت توی زندگیش دلش نمیخواد مستقل زندگی کنه، دیگه نمیخواد برگرده اونجا و دیگه نمیخواد از اون سه نفر جدا بمونه. مینهو شب های زیادی رو توی اون خونه گذروند، بعضی شب ها طوری میگذشتن که انگار هرگز قرار نیست صبح بشن و به روشنایی برسن. شب هایی که فکر نمیکرد زنده ازشون بیرون بیاد. مینهی کم کم به نبودنش عادت کرده بود، " حتی اگر نکرده بود هم، مجبور بود؛ " مینهو فکر کرده بود. پدرش همیشه دستش مینداخت که روزی که مینهی مشغول آماده شدن برای جشن ازدواج چهارمین بچهاشه مینهو هنوز نودل آماده میخوره و به این فکر میکنه که چطوره توی اپلیکیشن های دیت دنبال پسر مورد علاقهاش بگرده. یک جورهایی، همون طور هم شده بود.
YOU ARE READING
˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction"I carry childhood with me everywhere I go" ˓ 𝖼𝗁𝖺𝗇𝖨𝗂𝗑 , 𝗆𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀ᄿ ֶָ֢֪ 𝗈𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 ؛ 𝖿𝖺𝗇𝗍𝖺𝗌𝗒 ؛ 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 [اگه میخواید باعث نشید خودم رو توی رودخونه غرق کنم لطفا چپتر های اول رو نخونید تا ادیتشون کنم]