𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖾𝗂𝗀𝗁𝗍

69 20 57
                                    

"فلیکس، ببین-"

"من دیگه الان هجده سالمه، میدونی دیگه؟"

چان دقیقا مطمئن نبود که آیا هیجده ساله شدن دلیل کافی و خوبی برای اینه که هرجایی میری مردم رو با چشم های گرد شده ی طلبکار نگاه کنی یا نه. خب، یادش نمیومد، توی هیجده سالگی خودش اصلا مردمی وجود نداشتن. تنها چیزی که میتونست با اطمینان درباره‌اش حرف بزنه این بود که اگر فلیکس یه بار دیگه اون طوری چشم هاش رو گرد کنه عضلات صورتش دیگه هرگز قرار نیست به حالت قبل برگردن.

"تازه، هجده سال و چند ساعت، احتمالا. و چند دقیقه، و چند ثانیه، و چند هزارمش چون مامانم مرده بدون اینکه بهم بگه ساعت چند به دنیا اومدم"

"هیچکس به جز تو و انتخاب کلمات بی نظیرت نمیتونه همچین پاراگرافی توی همچین بحث بی سر و تهی رو یه جوری به پایان برسونه که انگار دیالوگ آخر یه سرباز از جنگ برگشته توی تراژدی ترین سکانس ساله، باشه، لعنت بهش لی فلیکس. بازش کن. حالا منم عصبانی ام"

چان نمیتونست به این فکر نکنه که احتمالا تنها نکته ی مثبت درباره ی اون روز اینه که سالم موندن عضلات صورت فلیکس حداقل تا چند سال آینده تضمین شده‌ست، چون پسر کوچیکتر دیگه چشم هاش رو گرد نکرده بود اما چیز بهتری هم وجود داشت و اون چیزی نبود جز اینکه دوقلو های افسانه ای رو به روش هیچکدوم توی انگشت هاشون انقدری زور نداشتن که بتونن در یه شیشه سوجوی معمولی رو باز کنن.

"میدونی چیه؟ ازش بدم میاد. از اینکه هی باعث میشه احساس کنم ضعیفم بدم میاد. چرا انقدر بدجنسه؟"
فلیکس آهی کشید و شیشه رو از بین انگشت های جیسونگ در آورد. انقدر محکم فشارش میداد که پسر می‌ترسید هر لحظه توی دست هاشون بشکنه، اما جیسونگ به نظر حتی متوجه این موضوع هم نبود. پلک هاش رو روی هم گذاشته بود و سرش رو تکیه داده بود به پشتی کاناپه، اگر فلیکس به سمتش برنگشته بود تا نگاهش کنه تا ثانیه ی قبلی فکر میکرد هیچی توی دنیا قرار نیست باعث بشه موهای قرمزش آشفته تر از چیزی که الان هستن بشن.

"میدونم، میدونم. بیا، بدش به من. به بدجنس ها این جوری چنگ نزن. ولش کن."

چان فکر کرد فلیکس به اندازه ی کافی از دوراندیشی ای که میتونست نجاتشون بده برخورداره، چون جیسونگ بعد از چند ثانیه مکث پشیمون دستش رو به طرفش دراز کرد تا دوباره بطری رو ازش بگیره اما فلیکس قبل تر روی میز به سمت چان هلش داده بود.
حالا که بهش فکر میکرد اونجا و دقیقا وقتی با اون دو تا بچه بود چان هیچ رغبتی به باز کردنش نداشت، بنابراین اجازه داد بلاتکلیف و سرگردون روی نقطه ای از مختصات گیج کننده ی میز به حال خودش باقی بمونه و نور طلایی و درخشان آفتاب رو که از گوشه ی بی دقت کشیده شده ی پرده به داخل می‌تابید به رنگ سبز بازتاب کنه و روی شیشه ی میز بندازه. برداشتن نگاهش از بازتاب خیره کننده ی نور انقدر سخت بود که با شگفتی متوجه شد تک تک جزئیات به ظاهر بی اهمیت خونه ی هان جیسونگ که درهم و برهم بود و حتی یه چیز هم توش وجود نداشت که سر جای درست خودش قرار گرفته باشه در کمال بی حواسی طوری هوشمندانه چیده شده که چیز پیش پا افتاده ای مثل انعکاس نور یه شیشه ی رنگی آدم ها رو به وجد میاورد. حتما زندگی کردن توی همچین وضعیتی آدم رو تبدیل به هان جیسونگ میکرد، که طوری درباره ی شیشه ی سوجو و درش که هربار باز نمی‌شد و بهش احساس ضعیف بودن می‌داد حرف میزد که چان اگر تمام ماجرا رو نمیدونست بهش برمی‌خورد. خب، البته، خورده بود، بهش برخورده بود دقیقا چون تمام ماجرا رو میدونست. حالا دیگه مطمئن نبود میتونه کاملا طرف مینهو رو بگیره یا نه، چون دیدن جیسونگ توی همچین شرایط داغونی باورش به مینهو و باورش به اینکه هرگز باعث نمیشه کسی احساس کنه ضعیفه رو به شک مینداخت.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now