𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝗇𝗂𝗇𝖾

74 16 72
                                    

لی مینهو معمولا آدمی نبود که وقت زیادی رو صرف فکر کردن درباره ی این کنه که برای بیرون رفتن از خونه چی باید بپوشه. درواقع از نظر خودش توی این زمینه خیلی هم حوصله سر بر و کسل کننده بود، همیشه یه استایل ثابت برای پیروی کردن ازش داشت و اون برنامه هیچ وقت تغییری نمیکرد. مینهو به قدر کافی توی احساساتش پیچیدگی داشت که دلش نخواد چیزهای دیگه رو پیچیده کنه، پیش خودش فکر میکرد وقتی توی سرش اونقدر شلوغ و پر سر و صدا میشد حداقل لطفی که میتونست به خودش بکنه این بود که بقیه ی معادلات بیرونی دنیا رو تا حد امکان ساده کنه، این یکی از کار هایی بود که مینهو توش استاد بود.

مهم نبود کاری که قراره انجام بده چیه، از مسواک زدن دندون هاش تا مهم ترین کار دنیا که مجبور بود به خاطرش پاش رو از خونه‌اش بذاره بیرون، همه رو به چند تا مرحله ی کوچیک  ِ کوچیک ساده میکرد. پیش خودش فکر میکرد بیدار دراز کشیدن تا زمانی که نور آفتاب از پشت پرده های ضخیم توی چشم هاش بزنه با دندون های مسواک زده خیلی بهتر از با دندون های مسواک نزده ست، برای همین همه ی قواش رو جمع میکرد و خودش رو مجبور میکرد از جاش بلند شه. یه لیست ذهنی برای خودش درست میکرد و توی لیستش ریز ترین کار ها رو به ترتیب یادداشت میکرد. بعدش، وقتی اولین مرحله -بلند شدن از روی تخت- رو با موفقیت انجام میداد یه خط قرمز پررنگ روی گزینه ی اول می‌کشید و بعدش گزینه ی دوم و همین کار رو تا دوباره برگشتن به تختش ادامه می‌داد. این طوری میتونست بابت انجام دادن کوچیک ترین کار ها توی سرش خودش رو تشویق کنه، این کار احساس بهتری بهش میداد.

مینهو نمیتونست از خودش و زندگیش توقع داشته باشه که هر روز رو مفید بگذرونه، میتونست؟ شاید هم با این کار فقط داشت خودش رو گول میزد. اما هرچیزی که بود، حقیقتا مینهو روزهایی رو توی ماه می‌گذروند که ذره ای مفید نبودن، با باز کردن چشم های دردناکش به روی این حقیقت آزاردهنده شروع می‌شدن که مجبوره یه روز لعنتی دیگه رو هم مثل اشباح سرگردون این طرف و اون طرف پرسه بزنه، بدون اینکه بدونه کدوم آرزوی برآورده‌ نشده‌اش هنوز به این دنیا وصل نگهش داشته.

در اصل، مینهو هیچوقت علاقه ی چندانی به افسانه ها نداشت. ترجیح میداد فکر کنه بخشی از یه سیستم از پیش طراحی شده‌ست، یه بخش خیلی کوچیک اما به طرز شگفت آوری خیلی خیلی مهم، توی پروژه ای که در نهایت هدف واقعی به وجود اومدن اون دنیا و آدم هاش رو توجیه میکرد یا یه همچین چیزهایی. مطمئن بود هیچوقت دلش نخواسته وقتی جلوی آینه ایستاده به حرف هایی فکر کنه که یه روزی بهش میگفتن آدم ها ممکنه همگی هیچ چیزی به جز یه نسخه ی فوق پیشرفته از تکامل یه آبزی وحشتناک نباشن که میلیارد ها سال پیش از پیوستن اتفاقی چند تا تک سلولی به همدیگه به وجود اومده، بعدش به مرور برای بقا دایره ی شنا کردنش رو گسترده تر کرده تا روزی که به خشکی رسیده و جایی توی اون مغز نصفه و نیمه ی ماهی‌ایش به این نتیجه رسیده که میتونه بیرون آب نفس بکشه پس از آب خارج شده و طی قرن ها و به مرور به حالت دو پا تغییر شکل داده. یا مطمئنا، دوست نداشت به این فکر کنه که انفجار بیگ بنگ در واقعیت چطوری صورت گرفته و اینکه شاید هرکدوم از اون ها فقط یه عالمه گرد ستاره ی سوخته و سقوط کرده بودن، اصلا؛ دوست نداشت به اون حرف ها و خصوصا به صاحب اون حرف ها فکر کنه. مینهو گرد ستاره نبود، خب یه جورایی فکر نمیکرد باشه. محض رضای خدا، چی میتونست صاحب اون حرف ها رو وادار کنه دنبال شباهت هایی بین ستاره های توی آسمون و لی مینهو بگرده؟

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now