𝖲𝖾𝗏𝖾𝗇𝗍𝖾𝖾𝗇

140 42 13
                                    

"هیونگ!!!"
یونگجه با شنیدن صدایی که توی صورتش داشت اسمش رو فریاد میزد طوری از خواب پرید که تعادلش رو از دست داد، برای یه لحظه سعی کرد بین زمین و هوا خودش رو نجات بده و آخرش هم با وجود تمام تلاش هاش از روی صندلی افتاد پایین. برای یه لحظه احساس کرد پلیس هنوز دنبالشه، نمره هاش دوباره به دست پدر و مادرش رسیدن و مجبوره شب رو توی مهمون خونه بخوابه. همشون توی یه لحظه بودن اما برای یونگجه اندازه ی بیست سال گذشت.

فلیکس -صاحب صدا- ، خم شد تا هم قد یونگجه ی کج ِ روی زمین بشه: بیا اینجا رو نگاه کن!!
با هیجان کنارش زانو زد و صفحه ی گوشیش رو به سمتش چرخوند و باعث شد بالاخره صداش در بیاد.
"یکم اون نور کوفتی رو کم کن، مگه تو بابابزرگی چیزی هستی که همیشه نور و صدای گوشیت روی صده؟" خودش رو با غرغر بالا کشید و چشمای آسیب دیده اش که هنوز به روشنایی عادت نکرده بودن رو مالید.

"چرا همیشه میزنی توی ذوق من؟ اصلا نمیخوام"
همین که با چرخوندن چشم هاش اقدام به بلند شدن کرد یونگجه با بدبختی شیرجه زد تا دستش به مچ فلیکس برسه. از بیست و چهار ساعت شبانه روز اون بچه بیست ساعتش رو با یونگجه قهر بود. "خب حالا برای چی بهت برمیخوره؟ بیا ببینم چی میگی"
فلیکس با حالت "حالا چون خیلی التماس میکنی ها" دوباره چرخی به چشم هاش داد و سرجای قبلیش برگشت: "بهم پیام داده! ببین! رئیس جمهوری چیزی شده؟ نکنه هکره؟ وای یعنی به آدم هاش گفته شماره ی من رو براش پیدا کنن؟"

گوشیش رو روی زمین ول کرد تا با دستاش صورت قرمز از خوشحالیش رو بپوشونه. یونگجه کنارش تقریبا شبیه سکته کرده ها شده بود، حدود دو دقیقه طول کشید تا مغز ِ هنوز خواب‌ـش چیزی که فلیکس گفته بود رو پردازش کنه.
"چی-"

سرش رو بین دستاش گرفت و ماساژ داد. یونگجه یه جورایی عذاب وجدان داشت از اینکه بدون اطلاع فلیکس؛ شماره‌ـش رو داده بود به چان. فلیکس در طول روز حتی اونقدر ها وقت نداشت که توی فضای مجازی فعالیت کنه، اما از اونجایی که دیگه نماینده ی مدرسه بود و به نظرش افت داشت که وقتی صفحه ی مدرسه اطلاعیه ای منتشر میکرد خودش توی کپشن تگ نشه، پس فقط هرازگاهی چند تا استوری از زندگی یکنواخت و حوصله سر برشون میذاشت، که اون هم به لطف محدودیت هایی که کانون برای بچه ها میذاشت یونگجه اصلا فرصت نمیکرد فضولی کنه و ببینه چه کسایی استوری فلیکس رو دیدن.

یونگجه خیلی جدی برای ثانیه های طولانی به "حالت چطوره؟" ی ساده ای که از طرف چان ارسال شده بود زل زد. چی قرار بود بشه؟ میترسید که کار اشتباهی کرده باشه. واقعا، واقعا دلش نمیخواست فلیکس دوباره آسیب ببینه. مگه اون بچه چقدر تحمل داشت؟ همین که تا همونجا پیش رفته بود خیلی نبود؟
چشم های فلیکس در انتظار شنیدن جواب یونگجه روی صورتش میچرخید؛ یونگجه با دیدنش آهی کشید. خیلی هیجان زده و معصوم بود. درست مثل گل کوچیکی که بین صخره های سخت و بی رحم جوونه زده بود، سعی میکرد رشد کنه. شاید حتی خیلی ها اونو نمیدیدن، تلاش های بی شمارش برای ادامه دادن رو نمیدیدن و فقط روش پا میگذاشتن و رد میشدن. اما فلیکس هنوز نمرده بود و اینکه مجبور بود از این عبارت براش استفاده کنه یه جورایی یونگجه رو ناراحت ترین آدم روی زمین میکرد.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now