𝖳𝗐𝖾𝗇𝗍𝗒 𝖿𝗈𝗎𝗋

101 31 205
                                    

هرچیزی که مینهو چند روز پیش گفته بود رو فراموش کنید. اون موقع؛ اون مطمئنا یقین داشت که اون وضعیت شلوغ ترین حالتی بوده که خونه‌اش تابحال توش قرار داشته. اصلا حتی مهم هم نیست که چقدر موقع برگردوندن ریخت و پاش های جیسونگ و خواهرش سر جاشون برای اون پسر خط و نشون کشیده که به نفعشه این دفعه هرکسی، واقعا و دقیقا هر کسی زنگ خونه ی مینهو رو میزد و اون به هر دلیلی -که حاضر بود قسم بخوره هر چیزی باشه هان جیسونگ باعثشه- خودش نبود تا جواب بده اول با مینهو مشورت کنه و بعد کسی رو راه بده توی خونه‌اش.

خب عصبانی بود، پس طبیعتا هرچیزی توی اون لحظه به مغزش خطور کرده بود رو بلند بلند به زبون میاورد و اصلا هم توجهی نکرده بود که با یادآور شدن موضوعاتی مثل اینکه چقدر از آدم ها، تک تک حرف هاشون و حضورشون توی خونه‌اش بدش میاد، بدتر از اون از لمس شدن یا پیش اومدن موقعیت یهویی رو به رو شدن با یک نفر؛ داشت رسما و عملا داد میزد که "تو برای من با تمام هشت میلیارد انسانی که میگفتی دلت برای هیچکدومشون به جز من تنگ نمیشه فرق داری". این رو بعدا فهمیده بود، خیلی بعدتر از نگاه های عجیب جیسونگ و درواقع، دقیقا بعد از اینکه تا نصفه شب خونه به قدری توی سکوت فرو رفته بود که مینهو کم کم مطمئن شده بود گند زده.

درسته، هان جیسونگ پیش خودش فکر کرده بود یه مزاحمه که مینهو به خاطر دلسوزی و قلب مهربونش راهش داده پیش خودش و داره هر ثانیه از حضورش عذاب میکشه، اما بازم به روی خودش نمیاره چون لعنت جیسونگ هر بار به هر نحوی تونسته بود بیان کرده بود که چقدر به اونجا و کنار مینهو بودن احتیاج داره پس چطوری میتونسته بهش بگه بساطش رو جمع کنه بره و بذاره اونجا با تنهایی آرامش بخشش راحت زندگیش رو بکنه و دیگه مجبور نباشه اتفاقی که با اون همه غیظ ازش حرف میزد رو تو یه وجبیش تحمل کنه و تازه با اون حال هنوز هم با جیسونگ مهربون باشه؟

خب مینهو در کل برای اینکه ظرف چند ساعت به اون حجم از درک عمیق از احساسات یک نفر -که خودش به وجودشون آورده بود- برسه و بعدش هم خودش کاری کنه از بین برن زیادی نابلد بود؛ پس نهایت تلاشش رو میکرد جو مزخرفی که حاصل یه گوشه زانوی غم بغل گرفتن جیسونگ بود رو با پیش کشیدن هر حرفی به ذهنش میرسید بشکنه اما جیسونگ حتی به بحث لگو ها هم علاقه نشون نداده بود. هیچوقت توی زندگیش فکرش رو هم نمیکرد به جایی برسه که برای خوشحالی یک نفر حاضر بشه بگه "بیا بهم سبد بافتن یاد بده"، اصلا محض خاطر خدا مینهو چرا همچین چیزی رو حتی به زبون آورده بود؟ خب... شاید به این دلیل بود که درصدی احتمال نمیداد صورت گرفته ی جیسونگ چطوری قراره به محض شنیدن اون حرف جوری بدرخشه که انگار نورافکن توی چشم هاش روشن کردن و طوری به سمت در شیرجه بزنه که حتی یادش بره شلوار صورتی عزیزش رو با چپه کردن لیوان شیر روی خودش کثیف کرده و الان به جز یکی از شلوارک های مینهو که به تنش زار میزد تقریبا هیچی پاش نیست؛ حتی با وجود اینکه مینهو سعی کرده بود کاملا با آرامش یادش بیاره که دنیا به آخر نرسیده و هنوز میتونه بره یکی از هزار و دویست تا شلواری که طی اسباب کشیش از خونه ی خودش به خونه ی مینهو آورده رو بپوشه، اما جیسونگ میگفت دیگه حس خوبی به شلوار های خودش نداره و انقدر کشوی اتاق مینهو رو زیر و رو کرده بود که بالاخره یه چیزی که کمتر بهش گشاد باشه رو پیدا کنه و بعدم درحالی که جوری رفتار میکرد انگار حس خوب نداشتن به لباس بعد از رخ دادن چنین فاجعه ای کاملا نرماله و چیزیه که هرروز سراغ همه ی آدم های دنیا میره وقتی بقیه ی شیرش رو میخورد از اتاق رفته بود بیرون و مینهو رو با یه کوه لباس در هم و بر هم به هم ریخته تنها گذاشته بود. در عمل مینهو داشت بچه داری میکرد، هان جیسونگ پنج سالش بیشتر نبود و شاید حتی کمتر. چون مینهو مطمئن نبود حتی بچه های پنج ساله هم توی سر و صدا و ریخت و پاش به گرد پای جیسونگ میرسن یا نه.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum