𝖳𝗐𝖾𝗇𝗍𝗒 𝗇𝗂𝗇𝖾

97 24 94
                                    

فرار کردن همیشه بهترین راه ممکن نیست؛ چان حتی وقت نکرد به کلیشه ای بودنش فکر کنه چون از همون وقتی که خیلی کم سن بود قبل از یاد گرفتن خیلی چیز ها یادش گرفت. متوجه شد که همیشه نمیتونه از دست پدرش فرار کنه تا زیر میز قایم بشه و تظاهر کنه نامرئیه. نمیتونه فرار کنه تا بین خودش و اندوهی که دنبالش می‌دوید فاصله بندازه. نمیتونست از روح خسته‌اش فرار کنه، از خودش؛ از اون هم نمیتونست فرار کنه. بعضی وقت ها کریس سر چان فریاد می‌کشید. ازش میخواست تنهاش بذاره، اون وسواس های مسخره‌اش و اون ترس های لعنتیش رو برداره و تا میتونه از کریس دور بشه. بعضی وقت ها هم چان سعی میکرد کریس رو که با سرسختی تمام روی روحی که متعلق به خودش میدونست چمبره زده بود از سر جاش بلند کنه. بهش بگه که از دستش خسته شده. از اینکه دائما سرزنشش میکنه، از اینکه هیچوقت نمیخواد درکش کنه یا از اینکه حتی لحظه ای بهش اجازه نمیده احساس کنه که کافیه.

گاهی مرز بین دو تا شخصیتش رو گم میکرد، صبح ها از خواب بیدار میشد درحالی که نمیدونست کریسه یا چان. نمیدونست کی بود که روی صندلی نشسته و تماشاش میکنه، درحالی که جون می‌کنه تا از روی تخت بلند شه. کریس از چان و چان از کریس فراری بود؛ هر دو تکه ای از روح آسیب دیده‌اش رو توی چنگالشون گرفته بودن و به طرف مخالف می‌کشیدن و کریستوفر بنگ چان اون وسط؛ پر از جنگ های درونی و پر از آشوب می ایستاد و هیچکس ایده ای نداشت که چی توی سرش میگذره.

به یاد میاورد زمانی وجود داشت که مینهو هنوز پر از امید به زندگی بود. فکر میکرد همه چیز قراره درست بشه، وقتی انبوه کتاب های روانشناسی تازه خریده‌اش رو با زحمت توی کمد می‌چپوند به چان میگفت که هروقت یه مطب برای خودش باز کرد احتمالا چان تراپی لازم ترین آدم روی زمین بود که باید بهش مراجعه میکرد. بعدش چان غرغر میکرد که مینهو همون "کودکان"‌ـش رو بچسبه و برای همون ها نطق های روانشناسانه سر بده و مینهو هم در جواب یادآور میشد که چان از هر کودکی که تا بحال دور و برش دیده کودک تره.

باورش نمیشد که اون روز ها وجود خارجی داشتن. انقدر دور و محال بود که بیشتر شبیه یه توهم به نظر میرسید تا یه خاطره. روزی که مینهو آرزو داشت روانشناس کودک بشه. روزی که به چان میگفت دلش سه تا بچه گربه میخواد، حتی روز هایی که ساعت ها وقت میگذاشتن تا دوتایی برای گربه های خیابونی غذا درست کنن. چان همیشه به شوخی به مینهو میگفت که اون توی طول دوستیشون هیچوقت غذایی به این خوبی برای چان درست نکرده.

حتی اینکه مینهو روزی انقدری دل نازک بود که دراماتیک بازی های چان رو باور میکرد و سعی میکرد توضیح بده که اون رو به اندازه ی گربه های خیابونی دوست داره هم خیلی خیلی دور به نظر میرسید. هیچ چیز اون جوری که مینهو -و شاید چان هم- میخواستش پیش نرفت. یه دختر از آسمون افتاد توی زندگی مینهو؛ جوانه های دوست داشتن خیلی سریع تر از اون چیزی که چان فکرش رو میکرد رشد کردن و اونقدری بلند شدن که قد‌ـشون تا زیر گردن هر دو رسید. مثل کسی که خیال زیبای کاشتن یه بوته گل رز رو توی سرش داشت اما در نهایت فهمید که تنها چیزی که براش از بذر هایی که با اشک های خودش آبیاری‌ـشون میکرد باقی مونده یک مشت پیچکه که بدون گل دادن بزرگ و بزرگ تر می‌شدن و حلقه ی دست هاشون رو دور گلوش تنگ تر میکردن اما مینهو باز هم با انکار کردن اینکه چیزی که اونها داشتن یه رابطه ی سمی و دور از مسیر واقعی دوست داشتن بود هر روز صبح دوباره و دوباره اشک می‌ریخت تا جوانه های بی جون سر از خاک در بیارن و بهش ثابت کنن که اون عشق ارزش نجات پیدا کردن رو داشت.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now