𝖤𝗂𝗀𝗁𝗍𝖾𝖾𝗇

135 35 17
                                    

چند ساعتی از وقتی مینهو و اون بچه ی پر سر و صدا -هان جیسونگ- بیرون رفته بودن گذشته بود که چان روی پاش بند نبود، مدام از این سر آشپزخونه به اون سرش میرفت تا به همه چیز دقیق نظارت کنه، هربار از جلوی در شیشه ای و سیاه رنگ فر رد میشد یه دور مرتب بودن موهاش و خوش قیافه بودنش رو چک میکرد و با دستمال توی دستش هرجایی پیدا میکرد رو یه بار می‌سابید.

مطمئن بود کاملا طبق دستور ویدیویی که از توی یوتیوب پیداش کرده بود پیش میره، هرچند پیدا کردن مواد کیکی که بی دلیل میخواست درست کنه از کابینت های خونه ی برهوتش که یه هفته ای میشد به حال خودش رها شده بود سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد پس مجبور شده بود یه بار دیگه با پوشش مبدل هودی و ماسکی که تا چشم هاش بالا کشیده بود -هرکی میدیدش فکر میکرد سلبریتی یا همچین چیزیه- با عجله به فروشگاه چند تا خیابون بالاتر بره تا وسایل مورد نیازش از جمله قالب و قلم موی شیرینی پزی رو تهیه کنه. بعدش با دقت تمام مو به مو دستورات خانمی که توی ویدیو مشغول توضیح دادن بود رو اجرا کرده بود و حتی مجبور شده بود یه ویدیوی دیگه ببینه تا بفهمه چطوری باید با فر کار کرد.

ناراحت کننده بود، مینهو تا چند سال پیش همیشه آشپزی میکرد و چان فکر نمیکرد هیچوقت نیاز پیدا کنه بفهمه چطوری باید فر رو روشن کنه، اما همه چیز اونجوری که اونا دلشون میخواست پیش نمیرفت.

سرش رو تکون داد، فعلا وقت فکر های اضافی نبود. دستمال توی دستش رو روی سینک ول کرد و یه بار دیگه دست هاش رو شست، بعدش قدم رو از جلوی فر رد شد و باز برگشت سر جاش. اونطور که ویدیو میگفت فر باید موقع تموم شدن پختنش بوق میزد، اما چان صبر نداشت. پس چرا بوق نمیزد؟

کلافه پشت گردنش رو مالید. فلیکس که آدرس اونجا رو گم نمیکرد نه؟ دستاش ناخودآگاه به طرف موضوع سرچ همیشگیش -وضعیت آب و هوا- رفتن. قرار نبود سنگ از آسمون بباره، هوا تا آخر اون روز آفتابی و گرم پیش بینی میشد. با آسودگی سری تکون داد. فلیکس عزیزش قرار نبود خیس بارون یا برف بشه. البته که اونها وسط تابستون بودن، و با توجه به نوری که از پنجره ها به داخل می تابید مشخص بود هوا بارونی یا همچین چیزی نمیشد. اما بازم چان نگران بود. نگران ماشین های توی خیابون، عابر هایی که با عجله رد میشدن، موتور سیکلت ها و اتوبوس ها و هواپیماهای توی آسمون و هرچیزی که میتونست توی مسیر به فلیکس آسیب برسونه. میخواست که دست از اونجور فکر ها برداره اما اونا ازش اجازه نمیگرفتن، مشکل همین بود.

کلافه تر شده بود؛ با ناراحتی به سمت میز ناهارخوری قدم برداشت و صندلی هایی که هیچوقت کسی جز خودش نبود که پشتشون بنشینه رو جا به جا کرد. به هم ریختگیشون حالش رو بدتر میکرد، با وجود اینکه فقط چند سانت این طرف و اون طرف شده بودن. بعد به سمت میز شیشه ای و دکوری گوشه ی سالن رفت و مجسمه های روی اون رو هم تا حد امکان قرینه کرد، نگاه کردن به هر جفت چیزی که قرینه نبودن باعث حالت تهوعش میشد. فکر میکرد حالش بهتره، فکر میکرد که داره خوب میشه. اما حالا میفهمید فقط برای دور شدن کوتاه مدت از خونه‌اش بوده، جایی که بیشتر از همه ازش متنفر بود. تمام اضطراب های فلج کننده ای که وادارش میکردن برای نفس کشیدن هوای گرفته شده از ریه هاش به طرف بالکن بدوئه و وقتی دست هاش رو به نرده های فلزی و سرد تکیه داده از ناراحتی فریاد بکشه توی اون خونه اتفاق میفتادن؛ چان از اونجا متنفر بود.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now