𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝗈𝗇𝖾

81 20 70
                                    

فلیکس توی اتاقش جایی رو برای چسبوندن کاغذ های مهم نداشت. درواقع، اصلا فلیکس اتاقی نداشت، از همه ی اون چهل تا دونه کاشی طبقه ی دوم یه تخت و به اندازه ی دو وجب جای خالی توی کمد سهم فلیکس بود. میدونست که چهل تا کاشیه، خودش با قدم هاش شمرده بودشون. چارچوب های در برای چسبوندن یه کاغذ زیادی باریک بودن، و برای نگه داشتن یه آهنربا روشون زیادی ضعیف، برای همین هم بود که فلیکس یه کلکسیون چسب زیر تشک قدیمیش نگه می‌داشت.

یونگجه همیشه میگفت احتمالا تنها دو نفری توی تمام سئول که از اون چسب های مسخره با قورباغه های خندان و سبز روش می‌خرن خودشون دو تان. خب، فلیکس مشکلی با قورباغه ها نداشت، بعضی وقت ها دلش میخواست طرح های جدید رو هم امتحان کنه، مخصوصا اون زرافه های بامزه که هروقت از کنار مغازه رد می‌شد بهش چشمک میزدن اما بعد ته دلش احساس خیانتکار بودن میکرد. یونگجه میگفت وفادار بودن خوبه، حتی اگر به چسب های قورباغه ای باشه.

اینجوری نبود که فلیکس به تمیزی اهمیتی نده، اما به یاد نداشت دقیقا چه زمانی بود که احساس کرد دیگه حوصله نداره جای چسب های کنده شده که روی پنجره ی کنارش مونده بودن رو تمیز کنه. معمولا انجامش میداد، خصوصا که به اندازه ی کافی عذاب وجدان داشت چون کاغذ هایی که به شیشه می‌چسبوند به اندازه ی هشت در یازده اینچ جلوی نور خورشید رو سد میکرد و فلیکس همیشه با خودش فکر میکرد؛ "اگر من بودم خیلی ناراحت می‌شدم".

بله، چون لی فلیکس آدم خورشید بود. بدش نمیومد که همه ی ساعت هایی که اون بیرون خبری از نور خورشید نیست رو توی خونه بگذرونه تا دوباره صبح قشنگ و دل انگیزش فرا برسه، یا اصلا بدش نمیومد مهاجرت کنه به جایی که همیشه ی همیشه روزه. اما هم اتاقی هاش، خب دراقع اونها اصلا به نظر نمیومد که اهمیت بدن، و این یه جورایی فلیکس رو ناراحت میکرد. اینکه مردم اونقدر کم شکرگزار وجود خورشید بودن.

فلیکس عادت داشت گاهی برای خودش یادداشت های کوچیک بنویسه. به نظرش یادداشت نوشتن مهم بود، اونقدر مهم که نیازی نداشت صبر کنه تا کس دیگه ای براش انجامش بده. بعضی روزها کارهایی که در طول روز باید انجامشون میداد رو مینوشت، بعضی روزها چند خط از آهنگ های مورد علاقه اش رو و بعضی وقت ها هم فقط ریمایندر های کوچیک برای خودش. به خودش یادآوری میکرد که قوی تر از اونه که بعد از یه شب رو با گریه صبح کردن بخواد جا بزنه. که باور داره میتونه از جاش پاشه تا یه روز دیگه هم اون بیرون زندگی کنه و برخلاف تمام آدم هایی که عقیده داشتن کارش بیهوده و بچگانه ست وقتی صبح ها چشم هاش رو باز میکرد و اولین چیزی که میدید اون کلمات بودن نمیتونست تاثیر هرچند کوچیک اما معجزه بخششون رو انکار کنه.

برای روزها، تنها چیزی که به اندازه ی یازده اینچ جلوی نور خورشید رو میگرفت برنامه ی شلوغ پلوغ کارهای چوی یونگجه بود. فلیکس روی برگه نوشته بودش و چسبونده بودش به پنجره؛ چون روز های یونگجه انقدر قر و قاطی بود که فلیکس سردرد میگرفت. به خاطر داشت اولین باری که یونگجه موفق شده بود تنهایی توی اورژانس یه بچه ی کوچولو رو از مرگ به خاطر مسمومیت نجات بده اونقدر هیجان زده شده بود که بعد از گشتن بین خیل عظیم خودکار های رنگاوارنگش به این نتیجه رسیده بود که به یه چیز خیلی خاص تر برای ابراز خوشحالی عظیمش احتیاج داره، پس تمام راه تا یه مغازه ی لوازم التحریر درست توی اون سر شهر رو پیاده رفته بود تا یه خودکار جدید بخره، بعدش با شادی توی "سه شنبه چهارم نوامبر" ابر و ستاره های رنگی و نقاشی های عجیب و غریب کشیده بود و بالاش نوشته بود "هیونگ بهترینه!" یونگجه هنوز اون تیکه نقاشی رو پشت قاب گوشیش نگه می‌داشت.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now