𝖭𝗂𝗇𝖾

207 66 11
                                    

بارون های تابستونی توی سئول اصلا چیز عجیبی نبودن. معمولا از اواسط آگوست شروع میشدن و طبیعتا شب ها هم احتمال بارش بیشتر بود؛ اما چان به خاطر نداشت توی تمام سال هایی که اونجا زندگی کرده هرگز همچین بارونی رو دیده باشه.
مطمئن بود اگر فقط چند ساعت دیگه ادامه پیدا میکرد سیل راه میفتاد، قطره های ریز بارون وحشیانه به زمین برخورد میکردن و صدای رعد و برق هایی که با خورشید برای پر نور تر شدن مسابقه گذاشته بودن از هر صدایی که توی عمرش شنیده بود بلند تر بودن.

چان خاطره های خوبی از شب های بارونی نداشت؛ نصفه شبی که مینهو مثل موش آب کشیده؛ وقتی فقط یه پیرهن نازک تنش بود و نفسش از شدت هق هق بالا نمیومد در خونه ش رو زده بود و برای اولین بار تو به آغوش کشیدن چان پیش قدم شده بود بارون میومد. شبی که مادرش مرد بارون میومد و حتی شب بعد از خاکسپاریش هم بارون میومد. حالا هم درحالی اونجا ایستاده بود که فلیکس توی فاصله ی چند قدمیش روی زانو هاش خم شده بود و صدای گریه ش بین داد و فریاد های بارون گم میشد. مثل بی مصرف های به درد نخور فقط اونجا ایستاده بود؛ کاری که همیشه میکرد. حالا حتی نمیدونست چجوری باید شروع به حرف زدن کنه چون درد قلب خودش به قدری بود که اگه یه اسلحه تو دستاش داشت بدون معطلی به طرف خودش نشونه میگرفتش. دیگه خبری از بوی شیرین همیشگی نبود و به نظرش فلیکس حالا فقط بوی غم میداد؛ هرچند تا قبل اون روز نفهمیده بود درد و غصه هم میتونه بو داشته باشه.

"همه چی با یه بغل ساده حل میشه" این جمله ای بود که هان جیسونگ توی بیوگرافیش نوشته بود و وقتی میخواست باهاش تماس بگیره توجه چان رو جلب کرده بود. حداقل تنها کاری بود که از دستش بر میومد، اگه اشک های پسر کوچکتر همون موقع بند نمیومدن چان احتمالا از عذاب وجدان و ناراحتی میمرد.

+متاسفم
سریع به زبون آوردش تا دقیقه های دیگه ای رو اونطوری هدر نده، اما وقتی سر فلیکس بالاخره برای نگاه کردن بهش بالا اومد چشمای خیسش پر از تعجب بود.
-تو زخمی شدی!
یه قدم عقب رفت اما چان برای هضم کردن حرفش زیادی بهش نزدیک بود. از مچ دستش گرفت تا توی بغلش بکشتش و جوری فشارش بده که دیگه توانایی حرف زدن نداشته باشه.
+متاسفم که اونو گفتم.
فلیکس هنوز کیفش رو بین بدن هاشون نگه داشته بود و بند های انگشتاش از مقاومتی که برای متقابلا بغل نکردن چان به خرج میداد سفید شده بودن. جفتشون خیس و سردرگم به رو به رو چشم دوخته بودن و روشنایی چراغ ته خیابون جایگزین برق توی چشم های فلیکس شده بود.

+میشه بمونی تا حرف بزنیم؟
پسر کوچیکتر آدم های زیادی رو توی زندگیش نداشت. از همون تعداد محدود؛ فقط یه نفر کاملا میدونست که اوضاع زندگیش چجوریه و فلیکس هم هنوز برنامه ای برای گفتن حقیقت به چان نریخته بود، اون که آشنا بودنش مربوط به امروز و دیروز نمیشد و بعد از این همه انتظار ناامیدانه حالا هم به یاد نمیاوردش. پس چان همون موقع هم یکی از آدمای زندگی فلیکس محسوب میشد؛ یکی از مهم ترین هاش و جرئت ریسک کردن و از دست دادن دوباره ش رو نداشت. ترجیح میداد یه آدم مرموز و پر از علامت سوال باقی بمونه اما از سریال زندگی رقت انگیزش حتی یه سکانس هم نشون چان نده؛ اما حالا که اونجا دیده بودش دیگه چی رو میتونست مخفی کنه؟

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now