𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝗌𝗂𝗑

125 16 129
                                    

"میدونستی آفرودیت معشوقه ی آرس بود و با همدیگه پنهانی رابطه داشتن، حتی با وجود اینکه آفرودیت شوهر داشت؟"

مینهو آه ادامه داری کشید و تکیه ی دست هاش رو از لبه های سینک برداشت تا شیر آب رو ببنده. داشت بیخودی برای بار سوم مرغ های تیکه تیکه شده ی توی ظرف رو می‌شست، چون جیسونگ دقیقا جلوی گاز ایستاده بود و جوری با شوق و ذوق به قل قل کردن سس عجیب و غریبش نگاه میکرد که مینهو دلش نمیومد بهش بگه که اگر نمیخواد پسر بزرگتر رو از شدت سر پا نگه داشتن به قتل برسونه بهتره که همون موقع بره کنار.

"بعضی وقت ها تعجب می‌کنم از اینکه چطوری تمام چیزهای دنیا که به هیچ دردی نمیخورن رو توی مغزت جا دادی. اگر کله ی منم انقدر پر از چرت و پرت بود مدام میخوردم به در و دیوار"

پسر کوچیکتر معترضانه قاشق چوبی توی دستش رو به لبه ی قابلمه ی حاوی سس عزیزش کوبید. از آخرین جراحتی که هان جیسونگ به لطف حواس پرتیش دیده بود پنج دقیقه هم نمی‌گذشت، هرچند مینهو مطمئن نبود چسبوندن پشت انگشت ها به چیزی که روی شعله ی روشن گازه خیلی هم ربطی به حواس پرت بودن داشته باشه. بیشتر به نظر میومد جیسونگ مجبوره توی دو تا بعد مختلف از دو تا دنیای مختلف و همزمان زندگی کنه و حواسش به جفت زندگی هاش هم باشه، مینهو حداقل امیدوار بود توی اون یکی زندگیش به سر به هوایی این یکی نباشه. یا، دسته کم، توی اون دنیا هم مینهو رو پیدا کرده باشه تا ازش مراقبت کنه، نمیدونست برای کدوم یکی بیشتر امیدواره. تنها چیزی که میدونست این بود که قراره حسابی از دست خودش عصبانی بشه، اگر کسی قبل از اون شانس دوست داشتن هان جیسونگ رو توی دنیا های دیگه به دست آورده بود.

"چرت و پرت؟ به نفعته وقتی یکی توی خونه‌ات رفت و آمد داره که به خاطر نفرین یه الهه زخمی شده به این چیزها نگی چرت و پرت، آقای لی!"
بعدش یه قدمی رو که تهدید آمیز به طرف مینهو برداشته بود رو عقب گرد کرد و سر جاش برگشت، که البته باعث شد جرقه ی امید اینکه بالاخره قراره بره کنار و اجازه بده مینهو مرغ های لعنتیش رو روی گاز سرخ کنه ظرف یک صدم ثانیه توی وجود مینهو پودر بشه و تقریبا جلوی بالا و پایین پریدنش از خوشحالی رو درست سر بزنگاه بگیره.

"به هر حال، نکته ی مهم این قضیه اینجا نیست که یه عده آدم اون بیرون مثل تو اعتقاد دارن این چیزها چرت و پرته و یه عده هم مثل من بهشون فکر میکنن، چون قصه ها همیشه بعد از هزاران بار دهن به دهن چرخیدن بین مردم معمولی به گوش من و تو میرسن. میدونی؟ یه جورایی دیگه هیچکس اهمیت نمیده که قصه ها یه روزی واقعا اتفاق افتادن یا فقط خیالات اجداد ما برای فراموش کردن درد زندگیشون بودن. قصه ها چرت و پرت نیستن! حتی اونایی که به نظر میاد واقعا هستن. باهاشون میشه آدم کشت، در عین حال که بی آزار ترین راه برای منتقل کردن یه پیام به نظر میان"

مینهو نگاه مرددش رو بین چشم های شفاف جیسونگ چرخوند. پیش خودش فکر میکرد لابد جیسونگ مابین کتاب های عجیب و غریبی که توی قفسه ی خاک گرفته ی کتابخونه‌اش نگه می‌داره چند تا کتاب هم درباره ی جادو کردن به وسیله ی خیره موندن داره، چون به یاد نمیاورد هیچ زمانی با کسی برخورد کرده باشه که با قدرت به اون عظیمی بتونه بهش خیره بشه و بی هیچ حرف اضافه ای کاری کنه مینهو وادار به بالا و پایین کردن کلماتش توی سرش بشه. شاید هان جیسونگ گاهی وقت ها شبیه یه فیلسوف پیر پاتال و خل و چل به نظر میرسید، خصوصا اون زمان هایی که از چیز ساده ای مثل پماد سوختگی -که مینهو با حرص پشت انگشت های آسیب دیده‌اش مالیده بود- یه بحث درباره ی این راه مینداخت که اگر سوختگی ناچیز مردمک چشم به خاطر نور شدید مهتابی های بیمارستان وقتی یه نوزاد متولد میشه توی ناخودآگاه تازه شکل گرفته‌اش باقی بمونه تا بعدا باعث بشه هربار بعد از نگاه کردن به نور پشت پلک هاش ستاره های درحال سوختن ببینه چی. اما حقیقت این بود که کلمه های جیسونگ با عقل جور در میومدن، حتی اونایی که به نظر میومد واقعا نمیان.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now