𝖳𝗐𝖾𝗇𝗍𝗒 𝗈𝗇𝖾

123 33 151
                                    

مینهو عصبانی بود. درواقع، خیلی خیلی عصبانی بود. چان شبیه جن زده ها تمام شب رو توی خونه راه رفته بود؛ زیرلبی با حیرت با خودش حرف میزد و هرازگاهی می ایستاد و به نقطه ی نامعلومی توی هوا خیره میشد. از اون بدتر؛ جیسونگ تب داشت و هذیون میگفت، مثل بچه های کوچیک هرجایی مینهو میرفت دنبالش راه میفتاد و توی صورتش عطسه میکرد. مینهو نمیدونست باید کدومشون رو بچسبه، از اونجایی که چان حاضر نبود یک کلمه هم حرفی به زبون بیاره و هروقت مینهو سوال پیچش میکرد فقط ساکت به زمین زل میزد و بعد از چند لحظه دوباره به راه رفتنش و متر کردن خونه با قدم هاش ادامه میداد، و جیسونگ حاضر نبود باهاش به بیمارستان بیاد چون معتقد بود اصلا هم سرما نخورده و فقط حساسیت فصلی داره.

هرچند مینهو تقریبا مطمئن بود هیچکسی توی اون دنیا به فصل تابستون حساسیت نداشت، اما جیسونگ وقتی پیشونی داغش رو به گردن مینهو میچسبوند و به زور خودش رو توی بغلش جا میکرد یادآور شده بود فقط چند روز به شروع پاییز مونده پس حساسیت فصلی کاملا طبیعیه. انگار این خودش نبوده که زیر بارون ایستاده و وقتی مطمئن شده که کاملا شبیه موش آب کشیده به نظر میاد تمام راه تا خونه رو توی باد خنک شب دوییده و مینهو رو مجبور کرده دنبالش بدوئه.

به خاطر همون اونجا روی کاناپه نشسته بود، با یه دست کمپرس آب سرد رو روی پیشونی و گونه های جیسونگ جا به جا میکرد و با دست دیگه موهاش رو شلخته به هم میریخت وقتی تمام حواسش به چان و قدم رو رفتن های بیهوده‌اش بود و دیگه نمیدونست چطوری باید از زیر زبونش حرف بکشه.

"میتونی دو دقیقه بگیری بشینی؟ سرگیجه گرفتم انقدر راه رفتی"
کلافه شقیقه هاش رو مالید و یکم از لیوان آبی که برای چان ریخته بود اما دست نخورده همون جا باقی مونده بود خورد. دلش میخواست از حرص بزنه تو سر چان ولی انگار نیازی به اون کار نبود چون چان خودش به قدر کافی درحال آزار دادن خودش بود؛ مینهو میدونست تنها گذاشتن اون خرس گنده ی بیست و چهار ساله اشتباه ترین کار ممکنه و از اینکه دوباره بهش اعتماد کرده بود و فکر میکرد قراره همون کاری که بهش گفته بود رو انجام بده از دست خودش عصبانی بود.

چان نگاهش کرد، مینهو با چشم به مبل رو به روش اشاره زد.
"تمام شب رو داری راه میری، نمیخوای بگی چی شده؟"
میخواست بگه. فقط موضوع این بود که نمیدونست چطوری و چی. شوکه بود، زمان بیشتری احتیاج داشت تا بتونه درباره‌اش حرف بزنه. اما آخرش چی؟ مینهو حق داشت بدونه. وقتی اونطوری بدون پرسیدن چیزی تا اون روز اجازه داده بود چان انبوهی از چیز ها رو ازش مخفی کنه، حالا دیگه حق داشت. هرچند نمیدونست اصلا از کجا باید شروع کنه، اما باید شروع میکرد.

"من خب- خب من دیروز وقتی شما دو تا رفتین برگشتم خونه ی خودم"
زیر چشمی نگاهی به مینهو انداخت تا واکنشش رو ببینه، به نظر هنوز منتظر ادامه‌اش بود.
"اونجا... یه نفر رو دعوت کردم که بیاد به دیدنم"
شرمنده دستی به پشت گردنش کشید.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now