آشفته و بدحال بلند شد و سرجاش نشست. خوابش نمیبرد، تمام بدنش درد میکرد و کوفتگی پاهاش حتی بهش اجازه ی غلت خوردن از این پهلو به اون پهلو رو هم نمیداد. ناخودآگاه اشک توی چشم هاش جمع شد، زخم کوچیک زیر لبش میسوخت و اصلا نمیدونست باید چی کار برای خودش بکنه. میخواست بخوابه، بیشتر از هرچیزی به خواب احتیاج داشت اما چیزی که بدتر از زخم های روی بدنش بیدار نگهش میداشت اضطرابی بود که از معدهاش میپیچید، به سمت گلوش بالا میومد و بغض بچگانهاش رو وادار به چکیدن از چشم هاش میکرد.
میدونست، مطمئن بود که اون بیرون یه اتفاق بد در حال رخ دادنه. مطمئن بود که یکی از همون روز ها یه اتفاقی میفته. روز هاش تاریک میگذشتن، بین هجومشون گم شده بود. حتی نمیفهمید کی و چجوری شب به صبح رسیده و صبح، شب شده.
باد توی خیابون سر و صدا میکرد، وقتی داشت با زحمت از جاش بلند میشد تا پنجره ی باز رو ببنده تازه متوجه شد داره از سرما میلرزه. دور و اطرافش چشم گردوند، اما تنها بود. از تنهایی نمیترسید، حداقل تلاش میکرد که نترسه.
هیچوقت نمیفهمید اون پسر غریبه کی میومد، کی میرفت، حتی نمیفهمید چرا اونقدر ضد و نقیض باهاش رفتار میکرد؟ بعضی اوقات با هم خوب بودن، بعضی اوقات با هم بد بودن. فلیکس هیچوقت دوستی نداشت، شاید به خاطر همین بود که سر در نمیاورد باید چطوری با اون پسر رفتار کنه. اصلا نمیدونست میشد اون رو دوست خودش بدونه یا نه؟ مطمئن نبود اون هم دلش بخواد دوست فلیکس باشه. اما فلیکس میخواست، دلش میخواست که یه دوست داشته باشه.
سعی میکرد به پسر نزدیک تر بشه، حتی خوراکی هاش رو باهاش تقسیم میکرد، یا حتی بهش گفته بود که اجازه داره هروقت دلش خواست با کامیون اسباب بازی مورد علاقهاش بازی کنه. خب... فلیکس کامیونش رو از هرچیزی توی اون دنیا بیشتر دوست داشت. چند هفته ای میشد که داشتش، خودش از قفسه ی یه مغازه ی شلوغ و بزرگ برش داشته بود. قرمز و سفید بود، وقتی به عقب میکشیدش راه میرفت و فلیکس عاشق صدای چرخ هاش بود وقتی که روی زمین سنگی صدا میکردن.
فکر میکرد اگر چیزی که بیشتر از همه دوستش داره رو با اون پسر شریک بشه شاید بتونه بالاخره دوستش باشه، اما اون انگار اصلا علاقه ای به اسباب بازی ها، یا خوراکی ها یا اصلا هرچیزی که مربوط به فلیکس میشد نداشت. برای همون، نمیفهمید چرا هنوز میومد؟ چرا هرجایی که میرفت اونجا میدیدش؟ اگر دلش نمیخواست با فلیکس دوست بشه چرا نمیرفت؟
فلیکس نمیفهمید. اون از زندگیش ناراضی نبود، با اونطوری ادامه دادن مشکلی نداشت اما این خود اون پسر بود که اصرار داشت بهش درس یاد بده، هربار با کلی کتاب و دفتر توی دستش اونجا ظاهر میشد و اوقات فلیکس رو تلخ میکرد، دلش میخواست فرار کنه و بره به ناکجا آباد تا از شر همه ی اون کلمه ها و چیز های گیج کننده که مغزش رو درد میاوردن خلاص بشه. اما از وقتی یادش میومد، از وقتی اون پسر رو با کبودی های روی صورتش دم در انبار پیدا کرده بود و بهش گفته بود شب رو اونجا بمونه تا بارون خیسش نکنه؛ تنها زمان هایی که باهاش حرف میزد همون وقت هایی بود که با صبوری زیر نور چراغ نیمه عمر کم سویی که از سقف به طرز بد شکلی آویزون بود کتاب هاش رو باز میکرد و تمام اون کلمه ها رو توی مغز فلیکس میریخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/259015167-288-k300109.jpg)
YOU ARE READING
˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction"I carry childhood with me everywhere I go" ˓ 𝖼𝗁𝖺𝗇𝖨𝗂𝗑 , 𝗆𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀ᄿ ֶָ֢֪ 𝗈𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 ؛ 𝖿𝖺𝗇𝗍𝖺𝗌𝗒 ؛ 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 [اگه میخواید باعث نشید خودم رو توی رودخونه غرق کنم لطفا چپتر های اول رو نخونید تا ادیتشون کنم]