𝖳𝗁𝗋𝖾𝖾

317 89 68
                                    

حوالی ساعت نه شب، اضطرابی که باعث میشد چان بخواد معده ش رو از شدت درموندگی و درد بالا بیاره دوباره شروع شد. سالنی که برای سخنرانی ارزشمندش حالا پر از ردیف های صندلی بود با گذشت زمان شلوغ و پر سر و صدا میشد و آهنگ ضربی که با پاش روی زمین گرفته بود بهم ریخته تر و هیستریک شده بود.

اونطور نبود که چان اجتماع گریز یا همچین چیزی باشه. اما هر چند دقیقه یه بار از خودش میپرسید واقعا میخواد تن به همچین چیزی بده؟ قبول مسئولیت های سنگین پدرش؟ اون هنوز با اداره ی شرکت خودش هم درست و حسابی کنار نیومده بود. گیج میزد و یکی باید مدام بهش میگفت چه کاری درسته و چه کاری غلط، به هرحال باور داشت هنوزم نمیتونست از پس همچون دم و دستگاهی بر بیاد. همچنان عقیده ش این بود که آدم های لایق تر از خودش هم وجود دارن اما اگه همون اول کاری پا پس میکشید یا جا میزد خیلیا ازش ناامید میشدن و اینو نمیخواست. دلش نمیخواست اونجوری فکر کنه که داره برای دیگران زندگی میکنه اما کسایی وجود داشتن که تا به اینجای راه پا به پاش اومده بودن و به خاطر اونا هم که شده نباید کم میاورد. چان با همیشه قوی ترین بودن مشکلی نداشت. وقتی میدونست هنوز چندین نفر با خیال راحت بهش تکیه میکنن و به ادامه ی راه پدرش امید دارن دیگه اونقدرا بی میل به انجام دادنش نبود.

قبل اینکه مینهو -که به طرز عجیبی از چند ساعت پیش خبری از خودش و غرغر هاش نبود- بیاد سراغش و کشون کشون ببرتش، تصمیم گرفت خودش با زبون خوش و بی جار و جنجال بره و هرچه زودتر تمومش کنه.
از پشت میزش بلند شد و نگاهی به سر تا سر اتاق تاریک انداخت. وقتی هفت هشت سالش بیشتر نبود تو یکی از همون اتاقا مینشست و فکر میکرد هفته ای چند بار حضور داشتن تو فضای کاری پدرش چطوری میتونه در آینده بهش کمک کنه. اگه میتونست مثل قدیم انقدر اونجا میموند تا همه جا خلوت بشه و غریبه ای نمونه.

(مسخره ست.) چان فکر کرد. اون لعنتی فقط قرار بود چند کلام حرف بزنه و پذیرفتن جانشین شدن رو با یه امضا و لبخند کوفتی به پایان برسونه اما هر ثانیه براش سخت میگذشت و حس میکرد یه خنجر توی قلبش فرو رفته و با نفس کشیدن فقط درد خودش رو بیشتر میکنه.

+مگه میخوای تاج گذاری کنی؟ مگه داری جانشین پادشاه میشی؟ چرا اینطوری میکنی چه مرگته آخه؟!
تو اون لحظه حتی بعد از داد زدن سر خودش هم عذاب وجدان میگرفت. میخواست خودش رو بغل کنه و بگه هیچ اتفاق ترسناکی نمیفته و لازم نیست اونقدر نگران باشه.

قبل اینکه مدت بیشتری رو اونجا صرف سر و کله زدن با صدای درونیش کنه دستگیره رو به طرف پایین کشید و سریع از اتاق خارج شد.
+هیچی نمیشه. هیچی نمیشه.
کلمه های مثلا آرامش بخشش رو ضمیمه ی مشت هایی که برای ساکت کردن درد بی امون معده ش به خودش میزد کرد و پله ها رو دو تا یکی رفت پایین.

مثل همیشه فکر هاش مسخره بود و چان دیگه حتی شگفت زده نمیشد. اینکه داشت امکان یهویی اصابت کردن صاعقه بهش وسط سخنرانی رو تو ذهنش محاسبه میکرد انقدر مسخره بود که میتونست همون موقع بشینه رو زمین و ساعت ها به فکر های دیوانه وارش بخنده. مطمئن بود اون معده دیگه براش معده نمیشه، اگر از اونجا زنده بیرون میرفت حتما خودش رو به دکتر نشون میداد.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Место, где живут истории. Откройте их для себя