𝖥𝗈𝗎𝗋

301 81 25
                                    

اگه میشد استفاده ی بی برنامه و یهویی چند تا کلمه ی انگلیسی بین حرفاش که تقریبا هیچکس متوجهش نشده بود و نگاه های هاج و واجی که روش بود، اخم غلیظ و متمرکزش که کاملا بدون اجازه و به جای لبخندی که باید میزد رو صورتش جا گرفته بود، و تموم کردن سه تا لیوان آب برای به داد گلوی خشکش رسیدن رو فاکتور گرفت، میتونست بگه حرفاش تقریبا خوب پیش رفت. مینهو گفته بود سخنرانی اول مهمه، به همون خاطر سعی کرده بود یه سری جمله ی کلیشه ای و دهن پر کن رو به خاطر بسپاره. اما یادش نمیومد ازشون استفاده کرده باشه، حداقل نهایت تلاشش رو کرده بود شبیه بچه ی بی پناهی بنظر نیاد که کمرش داره از بار یهویی ای که روی دوشش قرار گرفته خم میشه و اونجاست تا با اشک توی چشم هاش طلب کمک کنه. حالا که بالاخره از پسش بر اومده بود تازه داشت یادش میفتاد باید نفس بکشه.

نگاهش رو بین مهمون های شیک پوشی که مشغول حرف زدن با هم بودن گردوند و با ندیدن مینهو آه آسوده ای کشید. باید هرچه زودتر از اون فضای خفه کننده میرفت بیرون. فکر اینکه با احتساب تعداد افراد و نفس های میانگینشون توی دقیقه اگر دیگه هیچ هوایی داخل نمیومد چقدر دیگه طول میکشه تا از بی اکسیژنی بمیره رو پس زد و با قدم های بلند، طوری که آماده بود اگر کسی دیدش یا صداش کرد پا به فرار بزاره به سمت در خروجی نیمه باز رفت و خودش رو تقریبا بیرون پرت کرد. هنوز سر قولش به خودش مبنی بر یه هفته خوردن و خوابیدن و هیچ کاری نکردن بود. فشاری که اون چند روز تحمل کرده بود با هیچی قابل قیاس نبود و بالاخره خستگیش باید در میرفت یا نه؟

همونطوری که نسیم نسبتا خنک شب بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس آزاد بودن بهش میداد بی هدف به راهش ادامه داد تا از محوطه شرکت کاملا دور شد. اون تازه شروع مسئولیت هاش بود، اما چان میخواست از تک تک لحظه هایی که قیدی نداشت لذت ببره. توی اون زمان خاص، پشت فرمون نشستن برعکس بقیه عمرش واسش جالب نبود. احساس میکرد سالها زندانی بوده و پاهاش تازه دارن آسفالت تیره رنگ خیابون ها رو لمس میکنن، فکرش زیاد شلوغ نبود و همون برای خوشحال موندنش کفایت میکرد.

برای چند لحظه تردید کرد که کدوم سمت بره. به هر حال جاهای زیادی توی اون شهر، یا حتی دنیا وجود نداشتن که چان دلش بخواد اونجا باشه. میدونست به طرز وحشتناک و احمقانه ای خودش و زندگیش رو محدود کرده و یه حصار دورش کشیده تا به جور دیگه، جای دیگه، و با آدمای دیگه زندگی کردن فکر نکنه. اگر جاده ادامه داشت حاضر بود تمام راه هشت هزار کیلومتری سئول تا سیدنی رو پیاده طی کنه تا فقط یه بار دیگه بتونه هوای آشنای جایی که خونه ی خودش میدونست رو نفس بکشه.

چان میخواست که فرار کنه. بارها؛ طوری بره که انگار هیچوقت وجود نداشته و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه. از وقتی مادرش دیگه کنارش نبود هیچ چیز مثل قبل نشد و چان هر روز بیشتر و بیشتر توی درس و کار غرق شد، یادش بود چند سال قبل چطور امید داشت دست اون زن دوست داشتنی، که وقتی بهش لبخند میزد اطراف چشمهاش خط میفتاد رو بگیره و برگرده به جایی که بهش تعلق داره. تا از دست پدرش فرار کنه. کسی که همون امید و لبخند ها رو با بی رحمی کشت و مادرش رو ازش گرفت.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora