𝖳𝗐𝖾𝗇𝗍𝗒 𝗌𝖾𝗏𝖾𝗇

124 25 160
                                    

اگر یک روز دانشمند ها روشی کشف میکردن تا به وسیله ی اون بتونن حرف های وسایل و اشیا رو ترجمه کنن، یا صداشون رو بشنون کاشی های کف خونه ی مینهو به طور حتم اولین وسایلی بودن که به حرف میومدن و احتمالا فقط هم جیغ میکشیدن. خب مینهو واقعا سعی میکرد که آروم بمونه، سر جاش بشینه و هیچ اتفاق بدی رو هم توی ذهنش تصویر سازی نکنه. اما هرکسی فکر میکرد مینهو میتونست اون کار رو انجام بده اونم وقتی نصف روزش رو با چان گذرونده بود که حتی روی تخت بیمارستان و درحال مردن هم دست از حرف زدن یک ریز درباره ی سقوط هواپیما ها و غذا هایی که منجر به مرگ افراد شده بودن یا بیماری های پاندمیکی که در عرض یک شبانه روز تمام جهان رو گرفتار کرده بودن و حمله ی آدم فضایی های ناشناخته به زمین برنمیداشت، احمق بود.

به خاطر همین هم مینهو نمیتونست سر جاش بشینه و به این فکر نکنه که، اگر واقعا همون موقع اون بیرون آدم فضایی ها داشتن روی سطح زمین قدم میزدن و ناگهانی به جیسونگ برخورد میکردن چی میشد؟ به احتمال زیاد جیسونگ با خوشحالی داخل سفینه‌شون میپرید، درحالی که به هر دکمه ای دم دستش میرسید دست میزد هیجان زده از آدم فضایی ها میپرسید چقدر طول میکشه لیسانس رانندگی یه سفینه رو بگیره؟ شاید هم برای اینکه آدم فضایی ها گوش نداشتن گریه میکرد و یا شاید بهشون پیشنهاد میداد مو بکارن، در هر صورت هیچ کدوم از اون احتمالات حتی ذره ای کمکی به راحت شدن خیال مینهو نمیکردن.

چرا، چرا دقیقا همون روزی که برای اولین بار بعد از مدت های مدید از چند روز قبلش برای ثانیه به ثانیه‌اش برنامه ریخته بود تا مبادا چیزی خلاف طوری که میخواست پیش بره باید جیسونگ آب میشد میرفت توی زمین و هیچ توجهی هم به هزار و هفتصد تا تماس از دست رفته ای که از سمت مینهو داشت نمیکرد؟ براش خنده دار بود که چقدر زود همه چیز وارونه شده بود، انگار همین دیروز بود که داشت فکر میکرد باید هان جیسونگ رو بلاک کنه تا هرروز هفتاد تا پیام با مضمون "کجایی؟" ازش دریافت نکنه و حالا خودش اینجا بال بال میزد تا فقط یکی از تماس هاش پاسخ داده بشه. انگار که جا هاشون کاملا جا به جا شده بود. نمیتونست به این فکر نکنه که احتمالا داره کارما پس میده، کارمای تمام پیام های پاسخ داده نشده ی جیسونگ رو؛ شاید هم تماس هایی که به خاطر بی حوصلگی مینهو فوری و بعد از یک دقیقه ی کوتاه صحبت کردن -صحبت کردن ِ جیسونگ و سر تکون دادن مینهو- قطع میشدن. هرچیزی که بود، جیسونگ چند شب پیش وقتی طی تلافی مقتدرانه ی چنگی که مینهو به بازوش انداخته بود موهاش رو میکشید و دادش رو در میاورد موعظه ی پدرانه ای ایراد کرده بود که توی اون لحظه تقریبا بی اهمیت ترین چیز برای مینهو برای گوش کردن بود، درواقع شاید چون به لطف انگشت های جیسونگ پیاز موهاش در آستانه ی مستقل شدن از بقیه ی بدنش بودن و طبق قرارداد البته هرگز نانوشته ای که با جیسونگ توی خفا تنظیم کرده بودن وقتی دعواشون میشد جیسونگ برای رعایت عدالت و پرت نکردن حواس رقیب باید سعی میکرد "تا حد امکان" سکوت رو رعایت کنه، به هرحال که "حد امکان" سکوت کردن جیسونگ توی پنج دقیقه با سهمیه ی حرف زدن چهار ماه مینهو برابری میکرد بنابراین پایبند بودن به قراردادشون از همون اول اونقدری هم موفقیت آمیز نبود و خیلی زود مینهو رو به فکر راه چاره انداخت؛ که البته در برابر جیسونگ به عنوان ستاد مدیریت بحران همیشه در بحران به همون زودی هم متوجه شد تنها کاری هم که از دستش بر میومد این بود که تلاش کنه تا حد امکان توی چشم های ستاره بارون پسرک -که خبر از این میدادن که سفت و سخت به خودش مطمئنه که حتما قراره توی جنگ با مینهو پیروز قدم از میدون بیرون بذاره- نگاه نکنه، البته و صد البته که این کارش دلایل زیادی داشت، شاید حتی هزار و یکی. اوه، معلومه که چشم های جیسونگ برای مینهو همیشه هزار و یک دلیل بودن. دونه دونه ی نقطه های کوچیک و روشن ستاره ای شکلی که توی چشم های درخشان جیسونگ زندگی میکردن برای مینهو دلیل و دلیل و دلیل بودن، انقدر بزرگ، که گاهی باعث میشدن پسر پیش خودش فکر کنه چقدر کلیشه ای دیگه دلش نمیخواد بمیره؛ و در عین حال انقدر کوچیک که چند ثانیه نگاه کردن بهشون وقتی ستاره های کوچولوی داخلشون با شیطنت بالا و پایین می‌پریدن و چهره ی تخس صاحبشون رو از همیشه نورانی تر میکردن کاری میکرد که مینهو دیگه دلش نخواد دعوا رو ببره.

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞Where stories live. Discover now