𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝖾𝖾𝗇

216 62 37
                                    

یونگجه تقریبا مجبور شده بود با تمام راه های ممکن و ناممکن سر فلیکس رو گرم کنه تا چان بتونه از دستش در بره. درست مثل اینکه با یه بچه ی دو ساله طرفه که دلش نمیخواد از خاله ی مورد علاقش جدا بشه؛ فلیکس طوری به چان چسبیده بود که یونگجه نمیدونست اصلا هوا میتونه از بینشون عبور کنه یا نه.
اما به هرحال عملیاتی که با استراتژی فوق العاده برنامه ریزی کرده بودنش جواب داده بود، چان با تکرار کردن صد و شصت و سه باره ی "بهش بگو نمیخواستم اینجوری برم اما مجبور بودم" از اونجا گریخته بود و یونگجه رو با یه فلیکسِ اخم آلود و خشمگین تنها گذاشته بود.

پس یونگجه تمام تلاشش رو کرده بود تا به پسر کوچیکتر بفهمونه چان تا ابد نمیتونسته اونجا بمونه و علاوه بر نیازش برای مراجعه به یه پزشک یه خونه و زندگی هم داشته؛ اما فلیکس بعد از قهر کامل یه شبه ش فردای اون روز هم همچنان معتقد بود باید تا وقتی راهی برای قطع کردن اون پیوند مسخره ی بینشون پیدا نشده با هم میموندن و اونطور موقع ها حتی خود مسیح هم نمیتونست جلوی تند تند حرف زدن و با عصبانیت جلو جلو راه رفتنش رو بگیره.

"میبینی؟ زندگیم قشنگ تر از این نمیتونست بشه. حداقل قبلا یه وسیله ی دفاعی برای همه ی این اتفاقات مزخرف داشتم اما حالا حتی گریه هم نمیتونم بکنم" فلیکس درحالی که به سمت یونگجه برمی‌گشت تا با چرخوندن چشم هاش غر بزنه گفت و دوباره فوری چهار پنج قدم جلوتر ازش راه افتاد. یونگجه باهاش همزاد پنداری میکرد چون خودش هم چند ثانیه بیشتر تا گریه کردن و کشیدن موهاش وسط پیاده رو فاصله نداشت. واقعا سعی کرده بود به مغزش فشار بیاره و نصف فسفر های بدنش رو هم از دست داده بود اما تنها راهی که میشد باهاش جلوی نق نق های همیشگی فلیکس رو بگیره این بود که بهش پیشنهاد بستنی خوردن بده و حالا وقتی پشت سر پسر تقریبا میدویید که چند دقیقه ی پیش هم با اشتباهی تنه زدن بهش باعث شده بود بستنی عزیز فلیکس روی زمین بیفته و عملا بی چاره بکنتش.
"ببین، بیا برگردیم. من باید برای امتحانم درس بخونم، اینبار دیگه واقعا ممکنه پرتم کنن توی کوچه بخوابم"
فلیکس هم همزاد پنداری میکرد، چون امتحانات آزمایشی مدرسه ی خودش هم داشت شروع میشد و اگه نمیتونست نمره هاش رو به حد نصابی که براش تعیین کرده بودن برسونه مجبور میشد برگرده و با همون معلم های غیر قابل تحمل کانون سال قبل ورود به دانشگاهش رو بگذرونه.

"میدونی چیه؟ از نوجوون بودن متنفرم"
یونگجه با یهویی نشستن فلیکس کف زمین و کشیده شدن دستش و دهنی که غافلگیرانه برای داد زدن باز شده بود مجبور شد خودش هم سریع بشینه و قبل اینکه مهلت داشته باشه با نگاه آزرده ش بپرسه چرا همچین میکنه فلیکس با تن صدایی بلندتر از حد معمولی ادامه داد: ازش متنفرم
و باعث شد نگاه چند نفر توی خیابون به سمتشون کشیده بشه.
"هیچ چیز خوبی راجع بهش وجود نداره. از هیفده ساله بودن خسته شدم، هیونگ چطوری تونستی تا این سن دووم بیاری؟"
یونگجه درحالی که زانوی دردناکش رو که به لطف کشیده شدن روی زمین احتمالا خراشیده شده بود ماساژ میداد با چهره ی تو همی گفت: چرا یه جوری میگی انگار من شصت و پنج سالمه؟
و آه ناامید و بعد از اون پایین رفتن سر فلیکس رو به صورت اتوماتیک رو به همراه داشت.
"من واقعا خسته ام. سعی خودم رو کردم اما نتونستم این حس رو به یه گوشه ی فراموش شده از مغزم بفرستم. منظورم اینه که، بیشتر آدمایی که هرروز میبینم همسن تو یا ازت بزرگترن. یه عالمه آدم جوون و پیر توی این دنیا وجود داره و همیشه از خودم میپرسم اگه این همه آدم تونستن از پس نوجوونیشون بر بیان چرا من نمیتونم؟ احمقانه ست، وقتی نمیدونی چی میخوای، حتی نمیدونی قراره چی بخوای. من هیچ جا رو ندارم که برم هیونگ؛ آخر روز هیچی عوض نمیشه چون دوباره برمیگردم به همون جای همیشگیم و تمام سهمم از این دنیا فقط طبقه ی دوم یه تخت زهوار در رفته و کثیفه. اونا گفتن نوجوونی بهترین روزای زندگیم میشه"

˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें