مینهو متوجه شده بود که رمان های سدۀ بیستم میلادی اخیرا جالب تر از چیزی به نظر میرسن که همیشه فکر میکرده باید باشن. یا حداقل، مجبور بودن جالب به نظر برسن، چون لی مینهو بعد از یک ساعت و نیم زیر و رو کردن تمام سوراخ های مخفی خونهاش وقتی با عجز کشو ها رو دونه دونه بیرون میکشید و بعد سر جاشون برمیگردوند و همزمان تظاهر میکرد خیلی خوشحاله و زندگی هم کاملا بر وفق مرادش پیش میره فهمیده بود احتمال اینکه یه چیز جالب توی اون آپارتمان پیدا بشه از احتمال راه افتادن مجسمه ی آزادی توی خیابون درحالی که گیتار میزنه و میخونه به مراتب کمتره.
با حرص جعبه های بسته بندی کتاب هاش رو از توی کمد و پشت لباس ها بیرون کشیده بود، همه ی چسب های کهنه رو با ناخن کنده بود -چون حالا حدودا یک هفته میشد که هیچ چاقویی؛ یا هر نوع شئی نوک تیزی اجازه ی بیرون اومدن از توی کشوی بالایی آشپزخونه رو نداشت- و بعدش بلاتکلیف تر از کتابخونه ی بلاتکلیف رها شده ی وسط هال دست به کمر کنارش ایستاده بود و فکر کرده بود بهتره کتاب ها رو به ترتیب عنوان توی قفسه ها بچینه یا به ترتیب دسته بندی. نهایتا هم بعد از یک ساعت و نیم تلاش مضاعف ِ دیگه بیخیال شده بود، با درموندگی نشسته بود روی زمین و دم دست ترین کتاب رو چنگ زده بود و سعی کرده بود خودش رو مشغول نشون بده.
شرط میبست اون کتاب های عجیب و غریب و دراماتیک توسط خواهر پلیدش به داخل خونهاش راه پیدا کردن، وگرنه مینهو آدمی نبود که به داستان عشقی و آبکی بین یه خدمتکار و یه ارباب انگلیسی علاقه ای داشته باشه؛ خب، معمولا چنین آدمی نبود.
از آخرین زنگ گوشیش حدود چهل دقیقه میگذشت و وقتش شده بود مینهی دوباره زنگ بزنه. این بار مطمئنا بهش میگفت که بهتره بلند شه بیاد کتاب های چرت و پرتش رو از خونه ی مینهو ببره، هرچند خواهرش وقتی پشت خط بود فقط سه ثانیه مهلت حرف زدن به مینهو میداد و بعدش با جیغ جیغ بهش میگفت میدونه اون حالش خوبه و اینکه زودتر گوشی رو بده دست جیسونگ؛ پس احتمالا قرار نبود توی نمایش مقتدرانهاش موفق بشه.تقریبا نیمه ی راه ترتیب دادن یه سخنرانی بزرگ و برگزار کردن مفید ترین سمینار علمی ِ "چرا نباید به لی مینهو بی توجهی کرد" ِ جهان بود که ناگهان چیزی از درون برای همون جا نشستن و تظاهر به خوش گذروندن کردن تحریکش کرده بود، پس حالا مینهو درحالی صفحه ی صد و بیستم رو ورق میزد که هر یک دقیقه با یه اسم ناآشنا مواجه میشد که مجبورش میکرد چندین صفحه رو برگرده عقب تا یادش بیاد اون اسم برای کیه و اصلا اون فرد چه نقشی توی داستان داشته.
"اه، مینهو! خیلی لفتش میدی تا تصمیم بگیری. همش دو تا دونه بلیط مونده بود که اونم الان نمونده. آخرش مجبور میشیم پیاده بریم. اصلا گوش میدی چی میگم؟"
با ته ماژیک توی دستش موهایی که روی پیشونیش ریخته بودن رو از توی صورتش کنار زد و اسکرین روشن لپ تاپش رو به حال خودش رها کرد تا خاموش بشه. اون گربه ی گنده بک حتی سرش رو هم بلند نمیکرد تا جیسونگ رو موقع حرف زدن نگاه کنه، درواقع جیسونگ هیچوقت حتی فکرش هم نمیکرد که لی مینهو بتونه یه روز اون قدر لوس باشه!
YOU ARE READING
˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction"I carry childhood with me everywhere I go" ˓ 𝖼𝗁𝖺𝗇𝖨𝗂𝗑 , 𝗆𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀ᄿ ֶָ֢֪ 𝗈𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 ؛ 𝖿𝖺𝗇𝗍𝖺𝗌𝗒 ؛ 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 [اگه میخواید باعث نشید خودم رو توی رودخونه غرق کنم لطفا چپتر های اول رو نخونید تا ادیتشون کنم]