چیزی که یک لنگه پا پرید وسط تصاویر چرت و پرتی که جیسونگ توی دست و پا زدن بین خواب و بیداری پشت پلک هاش میدید -که رسما هیچ کدوم کوچکترین ارتباطی به اون یکی نداشتن- و باعث شد چشم هاش رو به آرومی باز کنه و در لحظه متوجه بشه از شدت گردن درد نمیتونه حتی تکون بخوره؛ نمیدونست، شاید نور کور کننده ی مهتابی سفید رنگ بالای سرش بود، یا شاید سر و صدای رفت و آمد ها و حتی شاید حس نکردن دستی که توی دو روز گذشته محکم توی دستش گرفته بودش و اجازه نداده بود چند دقیقه هم ازش دور بشه.
با گیجی پلکی زد و سعی کرد سرش رو بلند کنه. گردنش توی بدترین و دردناک ترین حالت ممکن خشک شده بود و وقتی با بدبختی صاف مینشست و جایی بین کتف و شونهاش رو ماساژ میداد، خالی بودن تختی که تمام شب از روی صندلی نه چندان نرم و راحت کنارش سرش رو روش گذاشته بود جوری ته دلش رو خالی کرد که تمام درد های داشته و نداشتهاش رو فراموش کرد و فوری از جاش پرید.
تخت خالی بود، اتاق هم همینطور و این دلهره آور ترین صحنه برای جیسونگ بود. قبل تر ها، هروقت مادربزرگش رو به بیمارستان میاورد و اونا مجبور میشدن بستریش کنن همینطوری از شب تا صبح کنارش میخوابید و دستش رو توی دست هاش میگرفت، صبح ها اگر تخت رو خالی پیدا میکرد با اینکه میدونست به احتمال زیاد مادربزرگش رو برای حمام کردن یا هواخوری بیرون بردن باز هم قلبش شروع میکرد تند تند زدن و با نگرانی از هرکسی اون دور و اطراف بود سراغش رو میگرفت. انگار هیچی عوض نشده بود، فقط جیسونگ که دیگه از سفیدی بی پایان بیمارستان ها خسته بود.
"هیونگ؟ میدونی کجاست؟ اون کجا رفته؟"
سراسیمه از پسری که روپوش پرستار ها رو به تن داشت و با تلفن صحبت میکرد پرسید اما موقعی که پسر مبهوت و از همه جا بی خبر به سمتش برگشت متوجه شد که یکی دیگه رو با یونگجه اشتباه گرفته. شرمنده خم شد و با خجالت عذرخواهی کرد. "آه- معذرت میخوام معذرت میخوام" و ثانیه ی بعد جیسونگ اونجا نبود. توی راهرو پرواز میکرد تا برسه به آیسییو حتی با وجود اینکه میدونست قرار نبود به سادگی راهش بدن، اما بخت باهاش یار بود و یونگجه درست همون موقع از پشت در های اتوماتیک و نیمه شفافش بیرون اومد و باعث شد جیسونگ برای اینکه با سر توی بخش پرتاب نشه بازوش رو چنگ بزنه و یونگجه -که کاملا توی دنیای خودش سیر میکرد- رو طوری بترسونه که نزدیک بود تخته شاسی توی دستش به دیار باقی بشتابه."وای- جیسونگ چته؟ چرا محض رضای خدا یک دقیقه یه جا بند نمیشی؟"
"هیونگ! میدونی کجا رفته؟ نیست... روی تختش نیست، تو رو خدا اگر چیزی شده بهم بگو، چیزی شده؟ من طاقت شنیدنش رو دارم ها"
یونگجه متعجب به پسری که هنوز بازوش رو بین مشت کوچیکش نگه داشته بود و چشم هاش رو محکم روی هم فشار میداد تا مثلا آمادگی شنیدن اخبار بد رو برای خودش ایجاد کنه نگاه کرد. واقعا درک کردن هان جیسونگ به یه کتاب سی جلدی احتیاج داشت.
VOUS LISEZ
˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction"I carry childhood with me everywhere I go" ˓ 𝖼𝗁𝖺𝗇𝖨𝗂𝗑 , 𝗆𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀ᄿ ֶָ֢֪ 𝗈𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 ؛ 𝖿𝖺𝗇𝗍𝖺𝗌𝗒 ؛ 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 [اگه میخواید باعث نشید خودم رو توی رودخونه غرق کنم لطفا چپتر های اول رو نخونید تا ادیتشون کنم]