چان به خاطر توجه نکردن به حرف های فلیکس و بی توجهی به سوزش صورتش تقریبا به غلط کردن افتاد.
به خاطر نمیاورد از چه زمانی شروع به اهمیت ندادن به درد هاش کرده؛ اما به هرحال هیچ چیز جدید و شوکه کننده ای نبود. چون چند بار اولی که با نگرانی و عود کردن وسواس مسخره ش به پزشک مراجعه کرده بود در نهایت فقط با چند تا ورق قرص مسکن از داروخونه خارج شده و تصمیم گرفته بود دیگه هرگز به خاطر تیر کشیدن های از سر لج و لجبازی اعضای بدنش وقتش رو برای دکتر رفتن هدر نده.هرچند مطمئن بود سابقه ی بیماری پوستی یا همچین چیزی رو نداشته، احتمالا ته دلش آرزو میکرد ظرف چند ساعت شماره ی چشمش به ده رسیده و تو مرز نابینایی باشه اما صبح با دیدن یه زخم وحشتناک روی صورتش زهره ترک نشه.
درواقع چان هر بیماری ای جز اون رو با استقبال گرم و روی گشاده میپذیرفت و محکم بغل میکرد؛ واقعا کنجکاو بود بدونه توی زندگی قبلیش مرتکب چه جنایتی شده که لیاقتش دیدن دوباره ی صحنه ایه که به نصفی از کابوس هاش راه پیدا کرده بود.همون زخم. با همون ویژگی ها. به همون ترسناکی و ناشناختگی که یادش میومد و مجبورش کرده بود ساعت هفت و نیم صبح با وحشت پشت تلفن فریاد بزنه "دارم میمیرم" و مینهو رو با لباس خواب به خونه ش بکشونه.
ممکن بود یکم، خیلی خیلی کم، زیاده روی کرده باشه. اما دروغ هم نگفته بود؛ اگرچه حقیقتی که برای چند سال از همه حتی مینهو پنهان نگهش داشته بود تقلا کنان تلاش میکرد خودش رو از زنجیری که چان بهش زده بود رها کنه و اجازه بده پسر با برداشته شدن بار سنگین اون راز از روی شونه هاش آزادانه نفس بکشه، اما چان هنوز آمادگی گفتنش رو نداشت و فکر هم نمیکرد هیچوقت داشته باشه.
مادرش میگفت در هر حال چیز هایی هستن که هیچوقت نباید گفته بشن. که در میون گذاشتن یه راز با کسایی که مطمئنه باورش نمیکنن اشتباهه و نباید بذاره از اون راه بهش آسیب برسونن، حتی اگر به قیمت به گور بردنش با خودش تموم بشه. خب چان کی بود که حرف مادرش رو گوش نکنه؟"با تو دارم حرف میزنم! اصلا گوش میدی چی میگم؟"
مینهو صدای عجیبی از خودش در آورد و موهاش رو کشید. درحالی که چان فقط در توانش بود منگ بهش خیره بشه و با دهن باز بگه: "ها؟"
پسر دیگه چشماش رو با ناامیدی تاب داد: دارم میگم دقیق بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟
چان به قصد گفتن واقعیت، یعنی همون "نمیدونم" دوباره دهن باز کرد اما مینهو انگشتش رو تهدید وار جلوی صورتش تکون تکون داد: اگه بازم چرت و پرت های قبلی رو تحویلم بدی وای به حالت!!!
+خب چی بگم؟ چرت و پرت هایی که میگی تمام چیزیه که خودمم میدونمدر هر صورت دو تا عقل همیشه بهتر از یه عقل بود، اما این اصل ساعت هشت صبح اصلا صدق نمیکرد. چون بعد یه ساعت سر و کله زدن با هم هر جفتشون هنوز هر ده ثانیه یه بار گیج نگاهی به هم مینداختن و مینهو دوباره متر کردن اتاق با قدم هاش رو ادامه میداد.
YOU ARE READING
˓ 𝗉𝗎𝗓𝗓𝗅𝖾 𝗉𝗂𝖾𝖼𝖾 ⋆ ᳝ ࣪◞
Fanfiction"I carry childhood with me everywhere I go" ˓ 𝖼𝗁𝖺𝗇𝖨𝗂𝗑 , 𝗆𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀ᄿ ֶָ֢֪ 𝗈𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 ؛ 𝖿𝖺𝗇𝗍𝖺𝗌𝗒 ؛ 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 [اگه میخواید باعث نشید خودم رو توی رودخونه غرق کنم لطفا چپتر های اول رو نخونید تا ادیتشون کنم]