۲۲

839 240 32
                                    

چن سرشو تکون داد و چانیول ادامه داد.
"می دونی... من فکر می کنم تو از همه باحالتری... یه شعور ذاتی درونت شعله می زنه."

چن چیزی نگفت و گذاشت چانیول به چرت و پرتایی که از سر صبح شروع کرده بود ادامه بده.

"تو قطعا می فهمی من چی می گم.. اصن حرف من که حرف صرفا من نیست! در واقع چیزیه که از عمق جان بر میخیزه... یه درد درونیه..
جاش نیست بگم..ولی قراره یه آهنگ خفن هم براش درست کنم... البته بعد اینکه لیریکشو نوشتم!"

چن با گوشی اش بازی می‌کرد و چانیول در حالی که چهارمین ظرف بستنی اش رو تموم می کرد ادامه داد.

"اساسا بینش بشری در خلال اندیشه های..."

چن عصبی شد و کنترل تلوزیون رو برداشت و پرت کرد طرف‌چانیول.
"خدای من.. چه گهی خوردم امروز نشستم کنار تو... اوکی! تو یه دانشمند فیلسوفی و اون کیری هم که وسط پاهات سیخ شده بود مال من بود!
تو رو خدا ولمون کن! "

چانیول اون شب خیلی خجالت کشید.
وقتی فکرشو می کرد که تموم مدت لخت و پتی جلوی دوستاش بوده و اونا مراحل سربلند کردن چیزش رو کنار پاهای بکهیون دیدن، دلش می خواست بمیره.

هر چقدر هم اصرار کرد که تقصیر بکهیون بوده که وسط جق زدنش داد و فریاد کرده و بیرون کشوندتش، بقیه طوری نگاهش می کردن که انگار می گفتن..بله! ما می دونیمممممم!

کیونگسو دوباره باهاش سرسنگین شده بود.
حقم داشت! کی دلش می خواد با یه آدم منحرف ضعیف النفس دوست باشه؟

خود چانیولم اگه بود دلش نمی خواست با خودش دوست باشه!

مینسوک باهاش مهربون شده بود و توجهاتی که قبلا خرج چن می کرد رو آروم آروم به پای اون می ریخت.

حتی همین بستنیایی که روزی ده تاشو می خورد تا با فشار‌ درونی ناشی از عذاب وجدان و شرمندگی اش کنار  بیاد هم هدیه ی مینسوک بود.

این وسط جونمیون و سهون دوباره باهاش خوب شده بودن و بخاطر بزرگواری شون چانیول رو بیش از پیش شرمنده می کردن.

و بکهیون چیکار می کرد؟
در واقع روح خبیثش دوباره جون گرفته بود و هروقت که از کنارش رد می شد‌، سلام نظامی می داد و متلک‌می پروند:

"تو که بری دلمون برای پرچمت تنگ می شه فرمانده!"

 Everyone's BOYFRIEND (Completed)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu