-Jungkook
- دوستت حالش خوبه .. اگر به حرفم گوش بدی بهتر میشه .. و مجازات تو قراره یه چیز جذاب باشه ، در ازای نجات جون دوستت .. تو بقیه ی عمرت رو قراره پیش من باشی .. اونم نه بطور عادی یا توی این بعد .. قراره زندگیت عوض بشه!
و من فقط از ترس لرزیدم و منتظر شدم تا توضیح بده دقیقا چی میگه ...
- هوم .. ترس توی چشمات رو دوست دارم
+ تو از چی حرف میزنی؟
- از زندگی جدیدت
اینکه نمیفهمیدم چی میگه اذیتم میکرد و به همین خاطر بغض کردم و چشمام پر اشك شد : توروخدا ... فقط بگو چجوری جیمین رو نجات بدم
- اوه نگاش کن چقد بچه ست ... مامانتو میخوای نه؟
و یه پوزخند مسخره زد.اولین قطره ی اشکی ك چکید ، باعث شد تا سد مقاومتم از بین بره و گریه کنم : التماست میکنم .. فقط بگو چجوری نجاتش بدم.
پوزخندش از بین رفت و با حالت خنثی نگاهم کرد : پیوند خونی برگذار میکنی و بعد با من میای به بعد ما ، و در اون صورت دوستت رو نجات میدی ، و اگر نیای ، دوستت میمیره.
با تعجب نگاهش کردم ، حرفاش رو نمیفهمیدم ، اشکام رو پاك کردم و پرسیدم : چرا انقد عجیبی؟ لطفا بهم بگو از چی حرف میزنی..
نشست رو به روی من و بعد گفت : میدونی ك بجز جهان شما ، دنیا های موازی و بعد های دیگه ای وجود دارن ، خیلی از ماهیت بقیه ی بعد ها خبر ندارم اما بعد ما ، یه بعد وابسته به زمانه و اشباح و خوناشام ها ، وارلاك ها و بقیه ی موجوداتی ك برای شما افسانه ن ، اون تو زندگی میکنن ، مثل من!
+ انتظار داری باور کنم؟
با بی خیالی نگاهم کرد و پوزخند زد : نه ، ولی بعد پیوند خونی ، خودت میبینی و باور میکنی.
نفس عمیقی کشیدم ، کاش همه ی اینا خواب باشه ... : باشه .. قبول ، ولی حداقل بهم بگو چرا میخوای اینکار رو بکنی ، اصلا اگ تو هیولایی ، چرا باید اینجا باشی؟
پوزخندش از بین رفت و خیلی جدی نگاهم کرد : اینکار رو میکنم چون تنبیهته ، بار آخرت باشه به من میگی هیولا ، من یه خوناشامم ، چیزی ك خودتم بزودی بهش تبدیل میشی ، فضولیش بهت نیومده ك چرا اینجام ، فقط بدون دارم برای جایی ك بهش تعلق دارم و ولیعهدشم ، آدم جمع میکنم.
اون به هیچ چیزی درست جواب نمیداد پس دیگه چیزی نپرسیدم : باشه..باشه قبول ... اگر واقعا میتونم با این کارم جیمین رو نجات بدم .. فقط انجامش بده.
اومد سمتم ، از جیب شلوارش یه چاقو دراورد و دستش رو برید ، بعدش اشاره کرد ك دستم رو ببرم جلو ، آب دهنمو قورت دادم و دستم رو بردم جلو ك بعد از حس کردن تیزی چاقو ، فقط گرمای خون رو حس کردم ..
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥
Fanfiction"لبخندی زدم ، شاید زندگی جدیدم همچین هم بد نبود .. توی سیرک عجایب ، پیش آدمهای باحال با قدرتای خفن .. زندگی خوناشامی ..با وجود تهیونگ .. احتمالا این زندگیم رو بیشتر از قبلی دوست داشته باشم. دستیار تهیونگ بودن .. دستیار یک خوناشام .. " ژانر : فانتزی...