💛part 18 : vampire mountain²

1K 178 25
                                    

-Jungkook

بعد اینکه با تهیونگ از بعد رد شدم ، احساس سرمای خیلی زیادی می کردم.
خیلی خیلی زیاد!
محکم دست تهیونگ رو گرفتم ك باعث شد ته به حرف بیاد.

- کوك نگران نباش ، الان ما دوتا چیز جدا رو تجربه میکنیم پس ممکنه تو خیالت از هم جدا بشیم ، ولی ما بغل همیم ، باشه؟ هروقت ترسیدی ، فقط سعی کن صدام کنی .. میدونم ك از پسش بر میای.

اروم سر تکون دادم ، بالاخره اون تاریکی و سرمای زیاد تموم شد و حس کردم روی یه سطح صاف مثل زمین ایستادم.

ته همچنان کنارم بود و دستم رو گرفته بود.
جلو تر رفتیم ، اروم اروم قدم بر میداشتیم.

فقط ۳٠ ثانیه تونستیم توی ارامش جلو بریم و بعدش ، واقعا نفهمیدم چیشد ..
فقط احساس کردم در حال غرق شدن توی یه گردباد بزرگم ، تهیونگ غیب شده بود ....

بعد از چند لحظه توی گردباد بودن ، توی یه فضای تاریك نشسته بودم ..

همجا ساکت بود ..

ناگهان احساس کردم توی فاصله ی دور مامان بابا رو میبینم ، بلند شدم و سعی کردم نزدیکشون برم.

میخواستم داد بزنم و صداشون کنم ، اما اولین قدم رو ك برداشتم ، حرف های تهیونگ موقع تمرین اومد تو ذهنم.

( - کوك .. هرچیزی ك توی اتاق ترس میبینی ، تخیلات خودته ، همچیز از ترس های تو و خاطراتت ساخته شده .. پس برای کمتر اسیب دیدن .. تا زمانی ك نیومدن سمتت .. نزدیکشون نرو و ازشون فاصله بگیر.)

اروم سر جام برگشتم و باز نگاهشون کردم ..

مامان و بابا با مهربونی با هم میرقصیدن و اروم چیزی رو زمزمه میکردن.
ینی ... حرف تهیونگ راست بود؟ ولی اگر اونا بد نباشن چی؟ شاید بتونم باهاشون حرف بزنم و رفع دلتنگی کنم ..

دوباره چند قدم جلو رفتم ، نفس عمیقی کشیدم و اروم سرفه کردم ..

مامان بابا جفتشون سمت من برگشتن ، قیافه هاشون توی چند لحظه از حالت مهربون به حالتی ترسناك تغییر کرد ، صورت مامان تماما خونی شد و بابا با عصبانیت بهم ذول زد.

(- شاید بنظرت دروغ بگم ، ولی نباید نزدیکشون بشی .. اگرم نزدیك شدی یا بعد چند لحظه خودشون متوجه حضورت شدن .. فرار نکن! فقط با ترست رو به رو شو .. تنها راه فرار همینه ، هیچ جنگی نیست ، هیچ خشمی نیست ، فقط ترسه و تو فقط باید سعی کنی تا باهاش رو به رو شی .. از قدرتت استفاده کن و جلوشون بایست..)

حالا ك متوجه من شده بودن .. باید جلوشون می ایستادم؟ ولی .. دیدن اتفاقات اون لحظه خیلی سخت بود ..

چرا؟
چون .. من نمیتونستم تحمل کنم ، من از اسیب دیدن نزدیکام میترسم ، برای همین حاضر شدم بخاطر جون جیمین از زندگیم بگذرم .. و حالا .. دیدن مامان بابا به این شکل .. میتونست اشکمو در بیاره!

𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt