-Writer
✿ سلام پسرا !
چشمای تهونگ و جونگ کوک با تعجب سرتاپای اون مرد رو نگاه میکرد .. دستینی این بود؟
همین مرد میانسالی که خیلی معمولی بود؟!
برای کسی ک قدرت جهان رو ب دست گرفته باشه ، زیادی معمولی بود ! :/✿ خب ، نمیخواین چیزی بگین؟ فلیکس پسرم تو ک دیگه منو میشناسی
نمیخوای بیای بغل بابات؟فلیکس نگاهی به ته انداخت ، و بعد نگاهی ب کوک انداخت ، چشمای نگرانشون باعث میشد قلبش گرم شه ، و با لبخندی ک در اثر گرمای قلبش درخشان تر بود ، بهشون اطمینان داد ک چیزی نمیشه
و بعد با بی رغبتی سمت پدرش رفت.دستینی با لبخند چندشی فلیکس رو در اغوش کشید و بعد صورتش رو رو به جیمین چرخوند : جیمین ! این برادر بزرگت فلیکسه ، قراره باهاش خوش بگذرونیم
و بعد فلیکس رو ب سمت جیمین هول داد ،
و باعث شد اون دو رو ب روی هم قرار بگیرن.* هی ! فلیکس شی .. چه حسی داره ک دوباره همو میبینیم و نقشه ت نابود شده؟
فلیکس پوزخندی زد : نقشه؟ تو خیلی توهمی هستی
جیمین از این حرف فلیکس خوشش نیومد ، پس مشتی رو حواله ی صورتش کرد : یادت ندادن به اربابت احترام بذاری؟
دستینی خنده ای کرد : جیمین ، اروم باش پسرم ، اون منظوری نداشت
جیمین : ولی پدر ، شما که نمیتونین ذهن افراد رو بخونین ، پس مطمئن نباشین ک منظوری داشته یا نه
کوک سعی میکرد راجع ب دستینی چیزایی رو تو ذهنش داشته باشه تا بعدا بتونه استفاده کنه ، و تا الان این لیست رو گوشه ی ذهنش نوشته بود.
۱ اون یه مرد معمولیه با قدرت زیاد
۲ اون سرنوشت رو تایین میکنه
۳ اون بدجنسه
۴ اون توانایی خوندن ذهن رو نداره و نمیتونه از افکار مردم خبر داشته باشه
۵ اون .... اون .. پدر ... منه؟متوجه یه نگاه خیره رو خودش شد و بعد منشا اون نگاه خورنده رو پیدا کرد.
دستینی !✿ اوه ، پسرک ته تغاری من ، تو هم بیا پیشم ، اونم باید همسرت باشه نه؟ چه خوب ، جفتتون بیاین جلو
ته دست کوک رو گرفت و کوک از خدا خواسته ، دستش رو محکم فشرد.
نگاه دستینی به دستهای اونا افتاد و نیشخند عصبی ای زد : اوه ، چه عاشقانه ! فلیکس؟
فلیکس ک در اثر ضربه ی جیمین ، هنوز روی زمین افتاده بود ، اروم سر بلند کرد و به تهکوک نگاه کرد ، نگاهش خسته بود و خودش اروم ، این فلیکس همیشگی نبود .. چرا جلوی پدرش اینطوری میشد؟
فلیکس با لبخند خسته ای ، به پسرا اشاره کرد که جلو برن ، ته و کوک اروم نزدیک شدن.
دستینی پوزخندی زد و دست ازاد کوک رو گرفت ، اون رو جلو کشید ک باعث شد دستش از دست ته رها بشه ، کوک با تقلا سعی کرد خودشو ازاد کنه ولی اون ..
توی بغل چندش و ترسناک دستینی گیر افتاده بود !
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥
Fanfiction"لبخندی زدم ، شاید زندگی جدیدم همچین هم بد نبود .. توی سیرک عجایب ، پیش آدمهای باحال با قدرتای خفن .. زندگی خوناشامی ..با وجود تهیونگ .. احتمالا این زندگیم رو بیشتر از قبلی دوست داشته باشم. دستیار تهیونگ بودن .. دستیار یک خوناشام .. " ژانر : فانتزی...