💖Part 25 : Hunters of the dusk²

865 146 29
                                    

-Writer

تهیونگ ، نامجون و هارکات کمین کرده بودن و منتظر یه فرصت خوب برای حمله بودن.

در پشت درخت های همون اطراف ، یونگی و هوسوک ایستاده بودن و منتظر بودن تا پسرا حمله کنن و اونا وارد بازی بشن ...

جین و جونگ کوک هم عقب تر ایستاده بودن و سعی میکردن همه طرف رو نگاه کنن و حواسشون به همه جا باشه ....

اون سه تا خوناشام تیره ، دراز کشیده بودن ، چرت میزدن یا خوابیده بودن ... پسرا نمیدونستن
فقط میدونستن این بهترین فرصت حمله ست ...

پس اروم اروم نزدیک شدن ..
تقریبا به پشت چادر اونها رسیدن و تصمیم گرفتن از جلوتر چکشون کنن

حالت چهرشون کاملا خواب بنظر میرسید اما خب ، نمیشد اعتماد کرد .

البته .. سرتاپای این حرکت ، ریسک بود ، پس .. الان اگر تهیونگ میپرید روی شکم یکی از اونها عادی بود نه؟

خب .. اره همین اتفاقم افتاد.

تهیونگ خیلی شیک پرید اون وسط و ینفر رو تور کرد ، اونم بدون هیچ زد و بندی

ولی خب سرایط برای نامجون و هارکات یکم سخت تر شد ، چون دو نفر دیگه هوشیار شدن و برای دفاع از خودشون جلو اومدن.

البته باز هم قدرت زیاد نامجون و هارکات بهشون غالب شد و گیر افتادن ، اما خیلی تقلا میکردن و نگه داریشون سخت شده بود.

یونگی و هوسوک وقتی این شرایط رو دیدن ، سریع دویدن سمت اونها و سعی کردن با قدرت هاشون ، خوناشام های تیره رو رام کنن.

کار خیلی سختی بود ، چون خیلی تکون میخوردن و حتی بعضی از طلسم هارو خنثی میکردن ، اما باز به راحتی رام شدن و بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا ، تهیونگ ، نامجون و هارکات درحال حمل جسم بیهوش سه تا شبح خوناشام تیره بودن.

جونگ کوک و جین هم برای امنیت بیشتر ، پشت اون سه نفر راه میرفتن.
هوسوک جلوی جلو ، و یونگی پشت بقیه شروع به راه رفتن به سمت شهر کرده بودن.

راه زیادی در پیش داشتن ، اما خب عوضش ماموریتشون به پایان رسیده بود و حس خوبی داشتن.

خیلی اتفاقات قرار بود بیافته ، مخصوصا در خصوص خوناشام های تیره ، اما باز خوبیش این بود ک خطر ها رو دستگیر کرده و به گروگانی خودشون درآورده بودن.

تهیونگ توی فکر این بود ک اون سه نفر رو شکنجه کنه و یکم اطلاعات گیر بیاره و قطعا بقیه هم در ذهنشون با اونها هم نظر بودن.

حالا همه فقط منتظر بودن تا به شهر برسن ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو روز بعد
-Writer

دوروز گذشته بود و بالاخره میتونستن از دور ، هیبت های بزرگی رو ببینن ک نشونه ی رسیدنشون به شهر پر ساختمان خودشون بود.

𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥Onde histórias criam vida. Descubra agora