-Writer
تهیونگ ، نامجون و هارکات کمین کرده بودن و منتظر یه فرصت خوب برای حمله بودن.
در پشت درخت های همون اطراف ، یونگی و هوسوک ایستاده بودن و منتظر بودن تا پسرا حمله کنن و اونا وارد بازی بشن ...
جین و جونگ کوک هم عقب تر ایستاده بودن و سعی میکردن همه طرف رو نگاه کنن و حواسشون به همه جا باشه ....
اون سه تا خوناشام تیره ، دراز کشیده بودن ، چرت میزدن یا خوابیده بودن ... پسرا نمیدونستن
فقط میدونستن این بهترین فرصت حمله ست ...پس اروم اروم نزدیک شدن ..
تقریبا به پشت چادر اونها رسیدن و تصمیم گرفتن از جلوتر چکشون کننحالت چهرشون کاملا خواب بنظر میرسید اما خب ، نمیشد اعتماد کرد .
البته .. سرتاپای این حرکت ، ریسک بود ، پس .. الان اگر تهیونگ میپرید روی شکم یکی از اونها عادی بود نه؟
خب .. اره همین اتفاقم افتاد.
تهیونگ خیلی شیک پرید اون وسط و ینفر رو تور کرد ، اونم بدون هیچ زد و بندی
ولی خب سرایط برای نامجون و هارکات یکم سخت تر شد ، چون دو نفر دیگه هوشیار شدن و برای دفاع از خودشون جلو اومدن.
البته باز هم قدرت زیاد نامجون و هارکات بهشون غالب شد و گیر افتادن ، اما خیلی تقلا میکردن و نگه داریشون سخت شده بود.
یونگی و هوسوک وقتی این شرایط رو دیدن ، سریع دویدن سمت اونها و سعی کردن با قدرت هاشون ، خوناشام های تیره رو رام کنن.
کار خیلی سختی بود ، چون خیلی تکون میخوردن و حتی بعضی از طلسم هارو خنثی میکردن ، اما باز به راحتی رام شدن و بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا ، تهیونگ ، نامجون و هارکات درحال حمل جسم بیهوش سه تا شبح خوناشام تیره بودن.
جونگ کوک و جین هم برای امنیت بیشتر ، پشت اون سه نفر راه میرفتن.
هوسوک جلوی جلو ، و یونگی پشت بقیه شروع به راه رفتن به سمت شهر کرده بودن.راه زیادی در پیش داشتن ، اما خب عوضش ماموریتشون به پایان رسیده بود و حس خوبی داشتن.
خیلی اتفاقات قرار بود بیافته ، مخصوصا در خصوص خوناشام های تیره ، اما باز خوبیش این بود ک خطر ها رو دستگیر کرده و به گروگانی خودشون درآورده بودن.
تهیونگ توی فکر این بود ک اون سه نفر رو شکنجه کنه و یکم اطلاعات گیر بیاره و قطعا بقیه هم در ذهنشون با اونها هم نظر بودن.
حالا همه فقط منتظر بودن تا به شهر برسن ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو روز بعد
-Writerدوروز گذشته بود و بالاخره میتونستن از دور ، هیبت های بزرگی رو ببینن ک نشونه ی رسیدنشون به شهر پر ساختمان خودشون بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥
Fanfic"لبخندی زدم ، شاید زندگی جدیدم همچین هم بد نبود .. توی سیرک عجایب ، پیش آدمهای باحال با قدرتای خفن .. زندگی خوناشامی ..با وجود تهیونگ .. احتمالا این زندگیم رو بیشتر از قبلی دوست داشته باشم. دستیار تهیونگ بودن .. دستیار یک خوناشام .. " ژانر : فانتزی...