💙 Part 28 : Killers of the dawn¹

769 137 34
                                    

"قاتلان سحر"
جئون جونگ کوک ، بخاطر مردمش باید به یه ماموریت خطر ناکی بره ک دشمن اصلیش شبح واره ها یا خوناشام های تیره ن.
همزمان هم باید ب دنبال شاهزاده ی اونها باشه
و در این بین مردمشون ، او و دوستانش رو عامل اتفاقات اخیر میدونن
حالا ..
چه چیزی در انتظار اونهاست؟
مرگ ...
یا پیروزی؟!
این شاهزاده ی خطرناک کیه؟
سرنوشت(دستینی = Destiny) چه تصمیمی برای این بازی گرفته؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-Writer
(خوشحال باشین این پارت با جمع کردن وسایل کوک شرو نمیشه ، جررررر)

الان حس بهتری داشت ، همچیز رو به هیونگاش گفته بود .. عا شروع خوبی نیست نه؟ از نیم ساعت پیش شروع میکنم
تهیونگ و جونگ کوک و فلیکس ، به همراه نامجون به عمارت برگشتن و اولین کاری ک کردن ، خبر کردن سپ و جین و هارکات بود ، چون مسئله مهم تر از هرچیز دیگه ای بود.

و الان پسرا دور هم نشسته بودن و به حرفهای کوک گوش میدادن و میذاشتن تا حسابی خودشو خالی کنه.

+ میدونین ، حقیقتا من با اومدنم به اینجا از زندگی قبلیم گذشته بودم ، و قرار بود برام مهم نباشه
ولی وقتی برگشتم بهش .. نمیخواستم همچین چیزایی بفهمم
ولی خب بازم نمیخوام اهمیت بدم
زندگی الانم مهم تره
ولی خب باز این زندگیمم در خطره
الان من یه حدس قوی دارم
اونم کیم سوهوعه
اون همیشه توی مدرسه اذیتم میکرد ، و با من لج بود .
نمیدونم چرا ولی جین یادشه که چقدر از من بدش میومد.
و خواهرم .. گفت ک اون پسر گم شده .. پس احتمالا اونم اینجاست تا بازم اذیتم کنه

هارکات : مطمئنی؟

+ نه ... ولی تنها کسیه که میتونم بهش شک داشته باشم

هارکات : مشخصات کاملشو میخوام

+ خب .. اون یه پسر با قد متوسطه .. حدودا ۳-۴ سانت ازم کوتاه تره
هیکلش معمولیه
و .. نمیدونم .. همسنای منه .. اره .. همین

هارکات : این دقیقا مشخصات شاهزاده ی شبح واره هاست ، خب .. فکر کنم پیداش کردی کوک ..

کوک با استرس به هارکات نگاه کرد : حالا چی میشه؟

هارکات : میریم همونجایی که فلیکس بگه ، اون جای اونا رو پیدا میکنه و ماهم میکشیمشون

جین پرید وسط حرفشون : کوک؟ از جیمین چیزی نگفتی ..

نگاه کوک عوض شد .. چشماش پر اشک شد و برگشت سمت جین : هی-هیونگ .. اون .. اون خ .. خودکشی کرده هیونگ ...

و بعد زد زیر گریه ، جین نمیتونست باور کنه ، صمیمی ترین دوستش .. موچی کوچولوش .. دیگه تو این دنیا نبود؟
ناخودآگاه گریش گرفت و به بغل نامجون پناه برد.

همه از جو غم زده ی اون لحظه ناراحت شدن.
اما تهیونگ توی دنیای دیگه ای بود.
دنیایی پر از صداهای سرزنشگر ..
ته خودشو مقصر میدونست ، اگر .. اگر اونروز عصبی نمیشد و کوکی و دوستشو اذیت نمیکرد .. هیچ کدوم از این اتفاقات نمیافتاد!

𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥Where stories live. Discover now