-Taehyung
پدر : باید با جفتتون حرف بزنم ....حس بدی تو کل وجودم پخش شد ، این چند روز خیلی استرس داشتم.
ینی رابطمون رو فهمیده بودن؟
نمیدونستم
جالبیش اینه ک همه یجور عجیبی برخورد میکردن و از هرکی میپرسیدم چیشده ، منو میپیچوندن.
حتی روز مراسم ک قرار بود حرف بزنیم هم باز نامجون مارو پیچوند ...لبخند پر استرسی زدم : پدر ، جونگ کوک تو اتاق منه بفرمایید داخل.
تعجب کرد : چرا اینجاست؟
- با هم حرف میزدیم ، بالاخره دوستمه ..
یجوری نگام کرد و سر تکون داد.
از جلوی در کنار رفتم تا بیاد تو ، جونگ کوک روی تخت نشسته بود و منتظر بود ، مطمئنا صحبتای من و پدر رو شنیده بود ، پس خیالم از بابت سوتی دادنامون راحت بود.
پدرم روی صندلی تحریرم نشست ، منم رفتم کنار کوک روی تخت نشستم.
- خب ... چیزی شده؟
ته ایل : نه پسرای من نگران نباشین .. من فقط باید راجع به یچیزی با شما دونفر صحبت کنم
- درسته .. بفرمایید
ته ایل : خب ... این موضوع خیلی مهمه ، بالاخره تهیونگ .. تو پسرمی و جونگ کوکم مث پسرمه پس ... من با وجود اینکه شادی و ارامشتون رو میخوام ، صلاح سرزمینم هم میخوام ..
هر کلمه ای ک از دهن بابا خارج میشد ، مطمئن تر میشدم ک رابطمون رو فهمیده.
- بابا ، میشه مستقیما بگین ک چی شده؟ من و کوک کاری کردیم؟
پدر نگاهم کرد و لبخند زد : نه ...
نه؟ ینی چی نه ... چی میخواست بگه؟
+ اتفاقی افتاده اقای کیم؟
پدر : راحت باش و پدر صدام کن پسرم
اره اتفاقی افتاده ولی خودتون رو ناراحت نکنید ، نظرتون چیه بیاین پایین ک همه باشن و همه باهم حرف بزنیم؟من و کوک سرتکون دادیم و بعد به دنبال بابا ، به سمت هال راه افتادیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-Writerوقتی به هال رسیدن ، با یونگی ، هوسوک ، سوکجین ، نامجون ، هارکات و هه را رو به رو شدن.
مشخصا یه خبری بود.ته ایل : خب پسرا ، بشینین.
+ اتفاقی افتاده؟
نامجون : خب ... ام .... اره .. ینی .. نه ... آه ببینین ... بنظرم هارکات همچیزو بگه بهتره .. نه؟
همه سرتکون دادن و سمت هارکات چرخیدن.
ته ایل : میشنویم هارکات
هارکات خیلی معذبانه بلند شد و ایستاد ، با دست پشت گردنش رو خاروند و نفس عمیقی کشید : خیلی خوب .... میدونم ک همه بجز تهیونگ و کوک ، تا حدودی در جریانید ولی ، بهتره بازم با دقت گوش کنید تا بهتر بفهمید چخبره.
![](https://img.wattpad.com/cover/277237720-288-k1882.jpg)
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞 𝐥𝐨𝐫𝐝❥
Fanfiction"لبخندی زدم ، شاید زندگی جدیدم همچین هم بد نبود .. توی سیرک عجایب ، پیش آدمهای باحال با قدرتای خفن .. زندگی خوناشامی ..با وجود تهیونگ .. احتمالا این زندگیم رو بیشتر از قبلی دوست داشته باشم. دستیار تهیونگ بودن .. دستیار یک خوناشام .. " ژانر : فانتزی...