پارت ۲

547 83 6
                                    

(روز بعد در اداره پلیس)
(جین)
با جونگکوک مشغول بررسی فایل های صوتی که ضبط کردیم بودیم . خوشبختانه موفق شدیم خیلی چیزارو ضبط کنیم ولی اگه دوربین همراهمون بود بهتر بود ، که متاسفانه بردن گوشی به اونجا ممنوع بود . رئیس وارد دفتر کاریمون شد .
رئیس لی : کیم سوکجین و جئون جونگکوک ، کارتون خیلی خوب بود همینطور به بررسی پرونده ادامه بدین ، من شما دو تارو به دلایل خیلی خاصی برای حل این پرونده انتخاب کردم پس ناامیدم نکنید .
من و جونگکوک: بله قربان.
...
بعد از ظهر همان روز وقتی توی دفترم پشت میز نشسته بودم و تو افکار خودم غرق بودم و داشتم به اتفاقات دیشب فکر میکردم ، ناگهان گوشیم زنگ خورد . شماره ی عجیبی بود ، تماس رو وصل کردم .
-الو؟
×...
-الو؟ چرا حرف نمیزنی؟!
با عصبانیت تلفن رو قطع کردم . هرچی می گفتم الو طرف حرف نمیزد. یکم مشکوک شدم و دلهره به جونم افتاد . نکنه یوقت از طرف مافیاهای دیشب باشه ... دوباره گوشیمو چک کردم ولی با ناباوری دیدم که شماره ای که الان با من تماس گرفت توی قسمت گزارشات تماس گوشیم نیست!
چند بار پلک زدم . با خودم فکر کردم حتما خیالاتی شدم .
...
(شب)
وارد خونم شدم و درو بستم ، خسته و کوفته خودم رو روی کاناپه انداختم و تلویزیون رو روشن کردم . داشت اخبار نشون میداد و درمورد وضعیت آب و هوایی بد فردا و پس فردا گزارش میداد .
×هوا فردا و پس فردا طوفانی خواهد بود ، لطفا در خانه هایتان بمانید و تا حد امکان از خانه ی خود خارج نشوید .
تلویزیون رو با بی حوصلگی خاموش کردم و کنترل رو روی میز پرت کردم . دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو بستم و خواب رفتم .
خواب خیلی عجیبی دیدم . توی یه شهر عجیب و غریب بودم که همه خونه ها به سبک قدیم بود و همه مردم لباس های دوران چوسان قدیم تنشون بود ، منم همینطور! انگار از چیزی یا کسی فرار میکردم . برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که با دیدن چهره ی کیم نامجون  که سوار بر اسب بود و در تعقیبم بود جیغی کشیدم و از خواب پریدم.
سریع روی کاناپه نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس نفس میزدم .  چرا من خوابِ این آدم اونم توی همچین جای عجیبی دیدم . پاشدم  رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم و سر کشیدم . تصمیم گرفتم زیاد بهش فکر نکنم و تمام تمرکزم رو بذارم روی پرونده . با این طوفانی که هست ما دو روز تعطیلیم . بهترِ که به جونگکوک زنگ بزنم تا بیاد و خونه ی من بمونه و این دو روز رو باهم روش کار کنیم .
(نیم ساعت بعد)
زنگ در به صدا در اومد . با عجله سمت در ورودی خونم رفتم و درو برای جونگکوک باز کردم.
جونگکوک: سلام هیونگ.
-سلام جونگکوک خوش اومدی .
باهمدیگه نشستیم و تا ساعت ۱ نیمه شب روی پرونده کار کردیم و اطلاعات خیلی عجیبی بدست اوردیم .
جونگکوک با چهره ی بهت زده و شوکه شده صدام زد : جین هیونگ! بیا این عکسو ببین!
سریع رفتم کنارش و به صفحه ی لپ تاپش نگاه کردم و با دیدن عکسی که روی صفحه ی لپ تاپ بود چشمام از تعجب گرد شد!
جونگکوک: هیونگ این عکس چهره هاشونه و  خودش یه مدرکه و اینکه اون آدمی که توی عکسه...
بدون اینکه پلک بزنم با صدای ضعیفی گفتم : رئیس لی! ولی اون چرا تو این عکس کنارشونه؟ جریان چیه؟
جونگکوک شونه هاشو بالا انداخت : نمیدونم هیونگ ولی این قضیه واقعا منو نگران میکنه . بنظرت به رئیس باید بگیم؟
دستمو گذاشتم روی شونش: نه نه نباید چیزی بگیم . نمیدونم هدف رئیس از اینکه مارو مسئول حل این پرونده قرار داده چی بوده ؟ در حالیکه میدونسته که ممکنه ما همچین عکسی رو پیدا کنیم! ببینم جونگکوک ، تو این عکس رو از کجا پیدا کردی؟
جونگکوک سرشو خاروند : راستس هیونگ ، به عنوان یه کاربر مخفی وارد دارک وب شدم و اونجا با یکی دوست شدم و اونم اینو برام فرستاد .
از شدت شوکی که بهم وارد شد داد زدم : چی؟! تو چیکار کردی کوک؟! اگه اون رد آی پی تورو بزنه چی؟! اونوقت با دستای خودمون گور خودمونو کندیم !
جونگکوک دستاشو تو هوا تکون داد: نه نه هیونگ نگران نباش ، این دوستی که دارم خودش مامور مخفیه و منم به عنوان کاربر مهمان وارد سایت شدم و از  نرم افزار مخصوصی استفاده کردم و آی پیمو تغییر دادم . الانم از اون سایت خارج شدم ، پس جای نگرانی نیست.
خودمو روی صندلی ول کردم : وای جونگکوک تو تقریبا منو سکته دادی!
جونگکوک با شرمندگی گفت : متاسفم هیونگ نمی خواستم نگرانت کنم .
سرمو بین دستام گرفتم که گوشیم زنگ خورد. بازم همون شماره ی عجیب . اخمی کردم که جونگکوک گفت : کیه هیونگ؟ جواب بده؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و جواب دادم :
-الو؟
صدای نفساش توی گوشی پیچید
-الو؟ نمیخوای حرف بزنی؟ الو؟
صدای خیلی کلفت و بمی انگار که یک نفر پشت دستشو گذاشته باشه روی دهنش توی گوشم پیچید : جین ، شما و دوستتون باید بیاد امارت کیم ، رئیس میخواد شمارو ببینه .
چشمام از تعجب گرد شد و دستام از استرس میلرزید .
جونگکوک با نگرانی اومد سمتم : هیونگ چی شده ؟ کی پشت خطه؟
×فهمیدی ؟
با صدایی که پر از لرز و استرس بود به سختی گفتم : ب...بله . ما فردا میام اونجا.
و بعد صدای بوق تلفن توی گوشم پیچید .
جونگکوک دستمو گرفت : کی بود هیونگ ؟
آب دهنمو قورت دادم : گفت فردا بریم امارت کیم .
جونگکوک داد زد: چیییی؟! اونجا برای چی؟
دستی توی موهام کشیدم : نمیدونم گفت رئیسش میخواد مارو ببینه . شماره ی منو از کجا گیر اورده؟ این شماره ی من خوشبختانه به اسم خودم نیست از همون شماره هاییه که رئیس بهمون داده .
جونگکوک قیافه ی جدی به خودش گرفت : جین هیونگ، یه جای کار میلنگه. یه حسی بهم میگه کار خودِ رئیسِ .
اخمی کردم : رئیس میخواد باهامون بازی کنه . جونگکوک بیا ما هم وانمود کنیم چیزی نمیدونیم.
جونگکوک از تعجب ابروهاشو بالا داد: یعنی با پای خودمون بریم تو دهنِ شیر؟!
- ما افسر پلیسیم مثلا !یکم شجاعت داشته باش . از پسشون برمیایم ، باید سر در بیاریم چه خبره!
جونگکوک: هر کاری بکنی من پشتتم و پا به پات میام .
لبخندی با شنیدن این حرف دلگرم کننده ی جونگکوک روی لبام نشست و دستش رو گرفتم : ممنونم جونگکوک.
(شب بعد)
من و کوک آماده شدیم تا به سمت امارت بریم .
بالاخره رسیدیم روبروی امارت ، نزدیک امارت ماشینمو پارک کردم و نفس عمیقی کشیدم .
وارد امارت شدم و خودم رو معرفی کردم . مرد میانسالی دم در ایستاده بود و انگار منتظرِ ما بود .
×خیلی خوش اومدین، جناب کیم در دفترشون منتظر شما هستن .
تعظیم کوتاهی کردیم و همراه آن مرد به سمت دفتر کیم نامجون رفتیم .
تهیونگ توی راهرو روی یک کاناپه لم داده بود و با گوشی موبایلش بازی میکرد . مرد رو به جونگکوک کرد و گفت : لطفا شما همین بیرون کنار جناب کیم منتظر بمونید تا صحبت های جناب کیم با برادرتون تموم شه . من و جونگکوک با نگرانی بهم نگاه کردیم و سری به کوک تکون دادم که نگران نباشه و همینجا منتظرم بمونه . مرد جونگکوک رو راهنمایی کرد تا کنار تهیونگ بشینه . جونگکوک با فاصله ی خیلی زیادی از تهیونگ نشست .
مرد من رو به سمت دفتر کیم نامجون برد و به محض اینکه روبروی دفترش رسیدیم  منو تنها گذاشت و رفت . آب دهنمو به سختی قورت دادم و سعی کردم استرس و نگرانی رو از خودم دور کنم و به در اتاقش ضربه ای زدم . خیلی زود در باز شد و خودِ نامجون پشت در بود . با دیدنش تعظیمی کردم و منو به داخل راهنمایی کرد .
نامجون سمت میزش رفت و روی صندلی خیلی شیکش نشست . منم روی صندلی روبروش نشستم.
نامجون: خوش اومدی جین .
سرمو پایین انداختم : ممنونم .دیروز با من تماس گرفتین و گفتین که باهام کار مهمی دارین.
نامجون یه پاشو روی اون یکی انداخت : بله می خواستم ببینمت تا یکم باهم صحبت کنیم .
از تعجب چند بار پلک زدم : ص..صحبت؟ درمورد چی؟
لبخند مرموزی زد و دستشو روی میز گذاشت و سرشو به دستش تکیه داد و مستقیم زل زده بود بهم : خب درمورد خودت . میخوام بیشتر بشناسمت.
اخم ریزی کردم : ولی شما انگار منو میشناسین !حتی شمارمو پیدا کردین .
همونطور که بهم زل زده بود گفت : درسته . پیدات کردم!
متوجه هیچ کدوم از حرفایی که میزد نمی شدم .
تو فکر این بودم که بحث رو عوض کنم . که گفت : تا حالا مردی به جذابیِ تو ندیده بودم!
با شنیدن این حرفش از خجالت گوشام قرمز شد  : آه ...ممنونم .
خنده ای کرد : اینو نگفتم که ازم تشکر کنی .
از روی صندلی پاشد و اومد سمتم و پشت سرم قرار گرفت . سرشو کنار گوش چپم اورد و دستاشو روی شونه هام گذاشت . از اینکه این همه بهم نزدیک شده بود اصلا حس خوبی نداشتم .
با استرس گفتم : شما از من چی میخواین؟
خنده ای کرد و گفت : حالا این شد !بلاخره گرفتی قضیه رو !
با تعجب برگشتم سمتش که صورتامون با فاصله ی خیلی کمی از هم قرار گرفتن . سریع ازش فاصله گرفتم و از روی صندلی بلند شدم ، روبروش ایستادم .
با جدیت گفتم : خب جناب کیم لطفا بگین برای چی منو کشوندین اینجا؟ چی از من می خواین؟
نامجون آروم آروم اومد نزدیکم و دستمو گرفت و سرشو اورد کنار گوشم و زمزمه کرد: تورو میخوام .
با چشمای گرد شده از تعجب بهش نگاه کردم : منظورتون رو متوجه نمیشم جناب کیم ، یعنی چی که منو میخواین ؟
پوزخندی زد و گفت: لابد باید عملی نشونت بدم تا بفهمی! گوش کن پسر جون من خوب میدونم تو و اون دوست کوچولوت کی هستین! پس اگه کاری که میگم رو انجام ندی ، اونموقع مجبور میشم کاری رو انجام بدم که اصلا دوست ندارم .
از شدت ترس و استرس صدام میلرزید و توی جیبم دنبال شوک الکتریکی میگشتم . همینطور عقب عقب میرفتم و اونم هی بهم نزدیک تر میشد. برگشتم و سریع رفتم پشت در که درو باز کنم ، دستشو کوبید روی در درست کنار سرم و قفل درو پیچوند. با پوزخندش گفت : تا جوابمو ندی نمی تونی از اینجا بری بیرون . و از همه مهم تر اون دوست کوچولوت هم اون بیرون تو دستای داداشمه!
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم شجاع باشم: من ازت نمی ترسم !
تکخندی زد: اوه جدی؟
یه دستشو بالا اورد و روی گونم کشید : ولی بنظر میاد خیلی ترسیده باشی !
چرخیدم سمت در که چهرشو نبینم تا بتونم تمرکز کنم ، که بازومو محکم گرفت و منو کشون کشون تا میزش برد و محکم منو به شکم انداخت روی میز. از پشت خودشو بهم چسبوند و دستام رو محکم گرفت. زورش خیلی زیاد بود . یه دستمو پیچوند که از دردش ناله ای کردم . خودشو از پشت بیشتر بهم چسبوند ، برآمدگیشو کاملا روی باسنم حس کردم .
نامجون : یا مال من شو یا دیگه رفیقتو نمیبینی .
ناخودآگاه اشکام روی گونه هام سرازیر شد : لطفا بذار برم . من نمی تونم اینکارو بکنم.
پوزخندی زد : نمی تونی یا نمیخوای؟
با بغض گفتم : منظورت چیه؟ لطفا بذار بریم !
چنگی به موهام زد و سرمو بالا اورد و کنار گوشم گفت : یعنی میگی بذارم دو تا افسر پلیس که میخوان دستگیرم کنن از چنگم فرار کنن؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم: لطفا بذار جونگکوک بره . هر کاری بگی میکنم.
موهامو ول کرد : خوبه تصمیم عاقلانه ای گرفتی .

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now