part26

269 43 4
                                    

(سوکجین)
با حسِ وزش باد روی صورت و موهام و زمینِ نم دار چشمامو باز کردم و خودمو درست کنارِ درِ مخفیِ زیر زمین عمارت دیدم . کمی طول کشید تا به خودم بیام و متوجه جونگکوک که چند قدم اونطرف تر روی زمین بیهوش بود شدم . به سختی از روی زمین بلند شدم و دستا و لباسامو تکوندم و رفتم کنار جونگکوک .
دستی لا به لای موهاش کشیدم و صداش زدم :
-کوک پاشو باید برگردیم سرِ کارمون .
جونگکوک به سختی چشماشو باز کرد و ناگهان شوکه شد و جیغ کوتاهی کشید
×هیونگ ما ...
لبخندی زدم و دستمو به سمتش دراز کردم و ادامه دادم
-آره کوک ما برگشتیم .
کمی اونطرف تر ماشین رو پیدا کردیم ، سوار شدیم و به سمتِ خونه ی خودم رفتم.
...
(چند روز بعد)
تمامِ این مدت فکرم پیش نامجون و اتفاقاتی بود که برامون افتاده بود . مسلما این نامجون از هیچکدومش خبر نداره . پلیس کره در به در دنبالِ دستگیری کیم نامجون و کیم تهیونگه. رئیس خیلی مصممه که حتما اونارو گیر بندازه و تحویلِ قانون بده . ولی من، راستش اصلا دلم نمی خواد این اتفاق بیوفته . درسته که این نامجون با اونی که من عاشقش بودم فرق داره ولی بازم نمی تونم اینکارو باهاش بکنم .
رئیس به من و جونگکوک دستور داده که فردا شب کنارِ بندر منتظر چند تا تانکر باشیم و اونجا قرارِ برادرانِ کیم رو به دام بندازیم . انقدر توی افکارم غرق شده بودم که متوجه حضور جونگکوک نشدم .
×هی هیونگ هنوزم بهش فکر میکنی؟
آهی کشیدم ،
-خب راستش نمی تونم بهش فکر نکنم ، فکرِ اینکه فردا شب قرارِ دستگیرشون کنیم منو عذاب میده.
×منم همینطور...
با تعجب برگشتم سمت کوک
جونگکوک کمی هول کرد و گفت
×خب راستش هیونگ ، میدونی من از اون پسره تهیونگ خیلی خوشم میاد ، البته نه اونطوریااا فقط خوشم میاد .
خنده ای کردم و دستمو گذاشتم روی سرش و موهاشو بهم ریختم .
(شب بعد)

انقدر استرس داشتم که دستام میلرزید . من و جونگکوک درست در محلِ مورد نظر قرار داشتیم و باید نامجون و تهیونگ رو دستگیر میکردیم .
به نقطه ای نامعلوم خیره شدم ،
-بیا فرار کنیم.
جونگکوک با تعجب تقریبا داد زد
×چی؟!
-گفتم بیا فرار کنیم . بیا از اینجا بریم و دور شیم .
جونگکوک دستمو گرفت توی دستش ،
×هیونگ من کاملا حستو میفهمم ولی خودتم میدونی که پامون گیره .
-میدونم ، پس بیا اون دوتارو هم برداریم و فرار کنیم و به بهونه ی بازجویی با خودمون ببریمشون.
کوک کلافه دستی به موهاش کشید
×باشه بیا همینکارو کنیم .
طبق نقشه ای که درست در لحظه ی آخر من و جونگکوک کشیدیم ، تصمیم گرفتیم اون دوتارو سوار ماشین کنیم و فرار کنیم و به رئیس گزارش بدیم که اونارو گم کردیم .
نامجون و تهیونگ بلاخره رسیدن . از توی ماشین اونارو زیر نظر داشتیم . اونا وارد اتاقِ مخفی برای مذاکره با اون باندِ قاچاق شدن . به کوک علامت دادم که از ماشین پیاده شیم . از توی سایه ها و آروم و بی سرو صدا به سمت ماشینشون حرکت کردیم . جونگکوک سرو صداهای عجیبی از خودش دراورد تا بتونیم راننده ی ماشینو بیرون بکشیم . راننده رو با یک ضربه به پشت گردنش بیهوش کردم و بردیمش پشت یکی از اتاقک های اونجا.
(نامجون)
طبق اون چیزی که عمو به من و تهیونگ دستور داده بود و به اجبار برای مذاکره رفتیم . اصلا متوجه نمیشدم که این مرد چی داره میگه ، الحق که یک ژاپنیه زبون نفهم بود .
بلاخره مذاکره مون به یک نتیجه ی برد-برد رسید و معاملمون گرفت . با تهیونگ سمت ماشین رفتم و سوار شدیم . هرچقدر منتظر موندیم راننده حرکت نمیکرد . تازه متوجه شدم که یک نفر دیگه کنار دستِ راننده نشسته . کمی نگران شدم ، صدامو بردم بالا
-هی ببینم چرا حرکت نمیکنی؟
مردی که پشت فرمون بود به سمتم برگشت و با دیدنِ چهره ی اون پسر برای چند ثانیه عقل و هوش از سرم پرید .
سوکجین : خب جنابِ کیم نامجون کجا بریم؟!

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now