part24

272 39 0
                                    

(جین)
بچمو برداشتم و از راهروی مخفی زدم بیرون . سر و صدای سربازا و صدای دویدنشون روی زمین میومد . از راهروی مخفی که خارج شدم به یادِ حرفِ الهه ی سفید افتادم و از سمت راست سه تا درخت شمردم و سمت درخت بلوط دویدم . پشت درخت جونگکوک ایستاده بود .
×اوه هیونگ اومدی! عجله کن بیا از این طرف بریم .
هردو شروع کردیم به دویدن . پسرم سرشو روی سینم گذاشته بود و آروم آروم اشک میریخت . حسابی ترسیده بود .
ناگهان متوجه شدم که سربازا خیلی دارن بهمون نزدیک میشن .
×عجله کن هیونگ اسب ها اونجان !
سرعتمون رو بیشتر کردیم تا هر چه سریعتر به اسب ها برسیم . با نفس های بریده بریده گفتم
-چرا دنبالمونن؟
×نمیدونم هیونگ این سوالیه که من میخواستم ازت بپرسم . حتی الهه هم هیچی بهم نگفت فقط گفت بیام دنبال تو .
بلاخره به اسب ها رسیدیم و سریع سوار شدیم . اسب ها شروع به تاختن کردن .
پسرمو محکم بین بازوم گرفتم و کنار گوشش گفتم :
نگران نباش عزیزم من مواظبتم .
+می ترسم بابایی اونا میخوان تورو بکشن.
با این حرفش شوکه شدم
-چی؟ برای چی منو بکشن؟
+من خودم صداشونو شنیدم وقتی خونه عمو جونگکوک بودیم .
بیشتر از قبل شوکه شدم
-اونجا چی شنیدی؟
×چی شده هیونگ؟
+خواهر عمو جونگکوک داشت با یه مردی که صورتش پوشیده بود درمورد شما و عمو حرف میزد . و یه نامه به اون مرد داد .
-پس قضیه این بوده ! جونگکوک اینا همه زیر سره خواهرته اون فهمیده ما کی هستیم و رفته راپورتمون رو به امپراطور و ملکه داده . حالا وانگ یو و تهمین هم باهامون دشمن میشن .
×چی؟ اونا برای چی؟ ما که کار بدی نکردیم؟
-جونگکوک یادته روز اولی که اومدیم به این دنیا چه اتفاقی افتاد؟ همه از زنده بودن ما دوتا شوکه شده بودن مخصوصا امپراطور!
×اوه اره یادمه!
-خب دیگه اونا وانگ سوک و جانگ ووک واقعی رو کشته بودن و امون شب ما دوتا بجای اونا به این دنیا اومدیم.
×اوه عجب درامایی شد!
-لعنتیا چقدرم زیادن !
×تا کی قراره فرار کنیم؟
-فعلا ازشون دور شدیم . یه کاری کن جونگکوک ، تو با بچه از اینجا برو کنار پل دریاچه . من باید یه جایی برم.
×چی؟ عمرا! من هیچوقت تنهات نمیذارم هیونگ!
لبخندی زدم
-نگرانِ من نباش رفیق ! برو . بهم اعتماد داری؟
جونگکوک سرشو به نشونه ی تایید تکون داد .
-خب پس بیا بچه رو بگیر و برو همونجایی که بهت گفتم . منم خیلی زود بهتون ملحق میشم .
متوجه حلقه زدن اشک توی چشمای جونگکوک شدم . پشت چندتا درخت اسب رو نگه داشتیم تا بچه رو بهش بدم .
دستمو روی گونه جونگکوک کشیدم
-گریه نکنیا !ناسلامتی مردی! شاید امروز آخرین روزی باشه که توی این دنیا هستیم و برگردیم به دنیای خودمون .
×باشه هیونگ ، امیدوارم !
دستی روی سر بچم کشیدم و ازشون جدا شدم و شروع به تاختن اسب کردم .
-هی برو!
از راه هایی که میدونستم تردد سربازا کمتره یا اصلا از اونجا عبور نمیکنن به سمت قصر حرکت کردم .
با دیدن شهر قلبم ریخت. لعنتی! اونا همه جارو بخاطر پیدا کردنِ من و جونگکوک بهم ریختن!  باید ولیعهد رو پیدا کنم .
الان که همچین آشوبی به پا شده صد در صد قصر خلوت شده !
از در مخفی وارد قصر شدم و به سمت اقامتگاه ولیعهد رفتم . بدون اینکه در بزنم وارد شدم .
ولیعهد رو به پنجره اتاقش ایستاده بود و رو به من کرد و با دیدن من شوکه شد .
+تو تو اینجا چیکار میکنی؟ فکر کردم فرار کردی!
-درسته فرار کرده بودم ولی برگشتم !
نزدیکتر رفتم
-برای اینکه میخواستم چیزی رو ازت بپرسم .
ولیعهد اخم ریزی کرد و با تعجب پرسید
+چی؟ بپرس.
- تو میدونی من واقعا کی هستم؟
ولیعهد نگاهشو ازم میدزدید.
+آره یه چیزایی شنیدم .
شونه هاشو گرفتم
-بهم نگاه کن !
+نمی تونم!
-برای چی؟
+چون پادشاه حکم قتلتو بهم داده !
شوکه شدم و ازش جدا شدم .
-پس میخوای منو بکشی!
همونطور که سرش پایین بود
+آره
حالا که بیشتر بهش نگاه میکردم اون خیلی خسته و شکسته بنظر میرسید .
-پس منو بکش!
ولیعهد شوکه سمت من برگشت
+فکر کردی می تونم اینکارو بکنم؟! چطور می تونم عشقمو بکشم؟!
-مگه نمیگی حکم دستته؟ خب پس تمومش کن !
گوش کن سرورم ، من اگه بمیرم یا کلا از بین میرم یا برمیگردم به دنیای خودم . تو مگه قبلایک بار منو نکشتی ؟ پس الانم می تونی!
ولیعهد تقریبا فریاد زد
+اونموقع فرق داشت!
نزدیکتر رفتم جوریکه به اندازه ی یک وجب بینمون فاصله بود
-چه فرقی؟
+ من اونموقع عاشقت نبودم! وانگ سوک لطفا برو ، فرار کن !
بغض داشت خفم میکرد
-میدونی اینکه بمیرم برام مهم نیست ولی نگران دو تا چیزم ، جونگکوک و پسرم .
ولیعهد اشک توی چشماش حلقه زد
+تو هیچوقت دوستم نداشتی!
تقریبا با صدای بلندی گفتم
-کی گفته دوستت نداشتم؟ من عاشقت بودم حتی همین الان هم عاشقتم . فقط خسته شدم ! نمیدونم چطوری می تونم بدون هیچ دردسری کنار تو باشم ! این دنیا خیلی بی رحمه ! تو هم همینطور! اصلا تا حالا  شده به این فکر کنی که چرا ازت دوری کردم؟ چون تو یه ترسوی بزدلی!
من به این دنیا اومدم تا آرامش رو به مردم این شهر بدم و عشق واقعی رو تجربه کنم . ولی الان بخاطر من توی شهر آشوب بپا شده ! با تو هم نتونستم عشق واقعی رو تجربه کنم! حتی به دنیای خودم هم که برگردم بازم ماموریتم رو در اینجا به پایان نرسوندم .
+اونا میخوان تورو قربانی کنن!
ناگهان شوکِ عجیبی بهم وارد شد.
-چی؟ برای چی؟
+برای اینکه معتقدن از روزی که وارد قصر شدی نحسی رو با خودت آوردی و میگن باید کشته بشی تا آرامش به اینجا برگرده!
من نمی تونم بذارم این اتفاق بیوفته وانگ سوک یا سوکجین لطفا فرار کن ! من دوستت دارم ، تمام این مدت فکر و ذکرم تو بودی . بخاطرت خواب و خوراک نداشتم . ببخش که بزدل بودم و نتونستم مراقبت باشم تنها کاری که می تونم برات انجام بدم اینه که فراریت بدم .
ولیعهد منو در آغوش کشید . کنار گوشم زمزمه کرد
+لطفا باور کن ، من خیلی دوستت دارم .
سعی در خفه کردن بغضم داشتم با صدای لرزونی گفتم
-میدونم ، منم دوستت دارم .
بوسه ای به پیشونیم زد و دستم رو گرفت
+دنبالم بیا باید از اینجا بریم تا دیر نشده ! اونا میدونن من و تو همو دوست داریم برای همین هم امپراطور شخصا ازم خواسته تا تورو بکشم.
-لعنت بهت یوکی!
ولیعهد پوزخندی زد
+همش تقصیرِ خواهر جانگ ووکه! میکشمش!
من و ولیعهد سریع از اونجا زدیم بیرون . و سوار اسب شدیم .
با ناباوری متوجه شدیم که دور تا دور قصر رو محاصره کردن ، حتی مسیر مخفی رو هم پیدا کردن!
ولیعهد حلقه ی دستشو دور کمرم تنگ تر کرد .
-گیر افتادیم!
+نه ، من نجاتت میدم .
-نه وانگ یو نمی تونی . بذار منو بکشن .
وانگ یو منو محکم تر به خودش چسبوند
+نه !نمیذارم!
امپراطور با اسبش نزدیک تر اومد و رو به ولیعهد کرد
#بهتره کار احمقانه ای نکنی و این پسر رو به ما تحویل بدی .
+نه اینکارو نمیکنم!
امپراطور فریاد زد
#وانگ یو! عاقل باش پسر. زود اونو تحویل بده وگرنه خودتم مجازات میشی !
وانگ یو پوزخندی زد
+منو از چی می ترسونی . خودت خوب میدونی که من چیزی برای از دست دادن ندارم و اینم میدونی که چقدر وانگ سو رو دوست دارم .
امپراطور بازم فریاد زد
#این اشتباهه! دو تا مرد نمی تونن عاشق هم باشن! اون پسر تورو افسون کرده ! اون یک شیطانه و باید کشته بشه!
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم ترکید . دست نامجون که روی شکمم بود رو گرفتم و بین گریه هام گفتم
-من شیطان نیستم ! من و دوستم از آینده به اینجا اومدیم تا خوبی و عشق رو به این دنیا بیاریم ولی شما قصد کشتن مارو دارید .
#من خوب میدونم کی شمارو به این دنیا اورده ! اون الهه ی سفیدِ هرزه! تا جاییکه یادمه اونو توی سیاه چال زندانی کرده بودم و اطرافش مهر و موم شده بود و راهی برای فرار نداشت . چطوری اون عوضی از اونجا آزاد شده؟! دیگه هم نمی خوام حرف بشنوم زود باشین بکشیدش!
سربازا به ما نزدیک و نزدیکتر شدن .
دست وانگ یو رو محکمتر فشردم و از اسب پایین پریدم . توی چشماش نگاه کردم
-دوستت دارم وانگ یو .
+نه نه وانگ سوک !
دستامو باز کردم
-بیاین منو بکشین.
امپراطور شمشیرش رو از غلاف دراورد و نزدیک من اومد و پوزخندی زد
#وانگ یو باید اینکارو بکنه! میخوام نمایش جالبی رو بهمون نشون بدین . دو عاشق که پایانِ غم انگیزی داشتن . زود باشین شروع کنین .
اطراعمون پر از سربازای آماده ی حمله و تیراندازی بود . رسما هیچ راه فراری نداشتیم .
وانگ یو  از اسب پایین پرید . رنگش پریده بود و دستاش میلرزید . جلوی پدرش زانو زد
+من ...من نمی تونم . لطفا منو بکش! چطور ازم میخواین کسی رو که دوسش دارم بکشم؟!
#ای بی عرضه! زود باش این مسخره بازی رو تمومش کن .
امپراطور داشت به من نزدیک میشد که ناگهان آسمون غرشی کرد و همه جا تاریک شد . ابرهای تیره آسمون رو پوشوندن. و بله الهه ی سفید بود ! ولی چرا اینبار همه چیز تیره شده بود!
اون با یک حرکت طوفانی بپا کرد که همه جا بهم ریخت و سربازا بین زمین و هوا معلق شده بودن .
الهه رو به من و وانگ یو کرد
÷فرار کنید!
سریع سوار اسب شدیم و از اونجا دور شدیم . امپراطور به همراه چهار نفر از فرمانده هاش دنبالمون اومدن .
-وانگ یو برو کنار دریاچه !
+برای چی اونجا ؟
-برو !
+باشه فهمیدم .



onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now