part23

290 40 4
                                    

(جین)
وارد قصر شدم و به سمت اقامتگاهم رفتم . وارد شما با پسرم که داشت با الهه ی سفید بازی میکرد روبرو شدم . پسرم با ذوق پرید تو آغوشم . محکم بین بازوهام گرفتمش و موهاشو بو کشیدم . درسته که دلم میخواد با جونگکوک برگردیم به دنیای خودمون ولی از طرفی دلم نمیاد پسرمو اینجا تک و تنها رها کنم . آروم زمزمه کردم کاش میشد تورو هم با خودم ببرم . الهه ی سفید لبخندی زد و گفت: نگران نباش فرزندم . حتی اگه نتونه باهات بیاد اون همیشه اینجا (به قلبم اشاره کرد) همراه تو خواهد بود .
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبم نشست . راستش من خودم از نسل این پسرم ولی خب یجورایی همه چیز پیچیده و درهم شده . چون قرار نبود من بابای این بچه باشم و اون وانگ سوکی که من بجای اون پا به این دنیا گذاشتم مرده .
- من میخوام کمی قدم بزنم
+راحت باش
بچمو دست الهه سپردم و از اقامتگاه زدم بیرون و به سمت اقامتگاه ولیعهد رفتم .
(ولیعهد)
سرگرم نامه ها و کاغذ بازیا بودم و پشت میزم نشسته بودم . مدتی میشع که از وانگ سوک خبری ندارم . حالش خوبه؟ یعنی الان کجاست؟ داره چیکار میکنه؟!
ناگهان صدای برخورد سنگ های کوچک به پنجره ی چوبی اقامتگاهم منو از ابکارم بیرون آورد . سمت پنجره رفتم و بازش کردم و با دیدن وانگ سوک حس کردم دنیا رو بهم دادن . تا خواستم با هیجان اسمشو صدا بزنم ،
-وانگ...
+هیسسس صدامونو میشنون!نمیخوام کسی بفهمه من اینجام (تمام جملاتش رو با حالت پچ پچ گفت)
سری تکون دادم و وانگ سوک از پنجره اومد تو ‌.
اونو توی آغوشم گرفتم و موهای ابریشمیش رو نوازش کردم و روی موهاش بوسه ای کاشتم .
-اوه وانگ سوکِ من دلم خیلی برات تنگ شده بود .
وانگ سوک سرشو رو شونم گذاشت
+منم همینطور
-کجا بودی؟!
+درگیرِ کارا و بچه داری!
-خوشم نمیاد !
وانگ سوک با شوک سرشو از روی شونم برداشت و گفت
+از چی؟
قیافمو مظلوم گرفتم
-از اینکه تو یه پسر داری و بیشتر از من بهش توجه میکنی
وانگ سوک خنده ی ریزی کرد و ازم فاصله ی کمی گرفت
+اوه نکنه تو به پسرم حسودی میکنی؟!
+مشخص نیست؟
قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت
+حالا که خوب بهش فکر میکنم میبینم حسودی!خیلی زیاد!
خودمو براش لوس کردم
-بنظرت چرا من نباید حسودی کنم ؟
وانگ سوک هم متقابلا لباشو داد جلو و گفت
+چون که پسرِ من فقط یه بچه س ، برای امین به توجه نیاز داره .
خودمو بیشتر براش لوس کردم
-خب منم هنوز بچه ام و توجه میخوام .
وانگ سوک لپمو کشید
+اوخداااا باشه به تو هم بیشتر توجه میکنم هووی پسرم .
ناگهان سکوت کوتاهی بینمون رو فرا گرفت و بعد از چند ثانیه کوتاه دیگه نتونستیم جلوی خنده مونو بگیریم .
+آه وانگ یو واقعا دلم برات تنگ شده بود .
-بیا بشین یکم از خودت برام بگو .
(راوی)
جین نشست روی صندلی کنار ولیعهد و ساعت ها باهم صحبت کردن . آخر شب هم جین مخفیانه از همون پنجره اقامتگاهِ ولیعهد رو به مقصدِ اقامتگاهِ خودش ترک کرد . از طرفی هم همسرِ ولیعهد میخواست به شوهرش سر بزنه و جین مجبور شد که از اونجا بره تا کسی بویی نبره .
جین با خودش فکر میکرد که تا کی باید همه چیز رو مخفی کنند؟ تا کی باید بترسند؟ تا کی بازد خودش و احساساتش رو مخفی کند؟
آهی از ته دلش کشید و وارد اقامتگاهش شد . شب رو کنار پسرش خوابید .
ساعت ۳ نیمه شب بود که سرو صدایی بالا گرفت ،
×عجله کنید! برید اون و پسرش رو از اقامتگاهش بیارید بیرون .
جین شوکه روی تخت نشست و سریع پسرش رو برداشت و الهه ی سفید رو صدا کرد .
-الهه اونا دنبالمونن و من علتش رو اصلا متوجه نمیشم!
الهه با خونسردی نگاهی به جین انداخت
+نگران نباش ، بچه رو بردار و از اینجا برو . برو دنبال جونگکوک و اونو پیدا کن ، زیاد از اینجا دور نیست .
الهه مسیر مخفی ای رو به جین نشون داد و جین هم از همونجا رفت .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلاااام ببخشید که دیر شد 🤧🥺❤💜
لطفا لایک کنید و حتما نظرتون رو کامنت بذارین💋🌸

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now