part19

295 45 4
                                    

( دو سال بعد )
(جین)
باورم نمیشه که ما الان سه سالِ که توی این بازه ی زمانی گیر کردیم و داریم زندگی میکنیم . همه چیز خیلی عجیب بنظر میرسه . به طرزِ غیرقابل باوری من و جونگکوک هر دو به این شرایط عادت کردیم ولی بازم ته دلمون دوست داریم برگردیم به جایی که بهش تعلق داریم . جونگکوک توی این مدت رابطه ش با تهمین خیلی خوب شده و مخفیانه باهم قرار میذارن . حتی خودم بارها مچشونو گرفتم . نمیدونم چرا ولی وقتی سر به سرشون میذارم بهم خوش میگذره!
پسرم ووبین هم بزرگ شده ، خیلی نگرانشم . تمام این مدت اونو از دست ولیعهد و همسرش مخفی میکنم و چشم ازش برنمیدارم . من یه پدرِ تنهام که باید از فرزندم محافظت کنم و به خوبی بزرگش کنم . الهه ی سفید رو هم فقط در مواردی که مراسم یا جشن باشه یا ملکه و امپراطور بخوان پرنسس رو ببینن احضار میکنم و در جلد پرنسس خدابیامرز ظاهر میشه . الهه ی سفید یه آینه بهم داده که هروقت در اون آینه ی کوچیک رو باز کنم و خودم رو توش نگاه کنم و اسم الهه رو صدا بزنم ظاهر میشه. عجیبه نه؟ راستش چندوقته با خودم فکر میکنم نکنه که همه ی اینا فقط یه خوابه! کاشکی یه خواب بود و من بلاخره بیدار میشدم و برمیگشتم به زندگی گذشته م . صبحا با صدای آلارم گوشیم بیدار میشدم و با جونگکوک می رفتم اداره ،و تنها درگیریمون کار کردن روی پرونده هایی بود که مارو برای حل اونا انتخاب میکردن . ولی این پرونده عجیب ترین پرونده ای بود که تو تمام عمرم دیدم . ببین مارو به کجا کشونده ؟
به پسرم ووبین که سرگرم گل ها بود نگاه کردم . همه میگن خیلی شبیه منه! درسته اون واقعا شبیه منه .
رفتم سمت پسرم و اونو در آغوش گرفتم .
- ووبینم؟
+بله پدر
-قول بده هیچوقت بدون بابا جایی نری تا وقتی که خوب بزرگ بشی . باشه پسرم؟
ووبین بوسه ای به گونه م زد و گفت
+باشه بابایی
دستم روی موهاش می کشیدم ،
-آه کاش میشد تورو هم با خودم به آینده ببرم . ولی متاسفانه وقتی زمانش برسه ، مجبورم تنهات بذارم .
بوسه ای به روی موهاش زدم . در اقامتگاهم به صدا دراومد .
×هیونگ منم !
-کوک بیا داخل .
به محض اینکه جونگکوک وارد اقامتگاه شد ، ووبین خودشو انداخت بغل کوک
+عمو دلم برات تنگ شده بود .
جونگکوک لبخند شیرینی زد و ووبین رو از روی زمین بلند کرد و گونه ش رو بوسید
×منم دلم کلی برات تنگ شده بود پسرِ بلا!
خنده ای کردم و رفتم کنارشون
×هیونگ حالت چطوره؟
-خوبم ،تو چطوری؟
×هووممم منم خوبم . این روزا خیلی نگرانتم . از آخرین باری که همسرِ ولیعهد سعی داشت به ووبین آسیب بزنه چند ماهی میگذره . فکر کنم حسابی ترسوندیمشون.
خنده ای کردم
-اره با اون بلایی که تو و الهه ی سفید سرِ اون زن اوردین عمرا دیگه این طرفا پیداش بشه!
× بهتر ! از ولیعهد چه خبر؟
-هیچی خیلی وقته که ندیدمش .
...
-کوک می تونی مراقب ووبین باشی من میخوام یکم بیرون قدم بزنم .
×باشه هیونگ برو من مراقبشم .
دستمو روی شونه ی جونگکوک گذاشتم،
-ممنونم ازت ، زود برمیگردم.
×عجله نکن ، راحت باش.
به کوک لبخندی زدم و از اقامتگاه زدم بیرون .
هوای تازه و سردِ پاییزی رو وارد ریه هام کردم .
درخت ها خشک شدن و برگ های زردشون زمین رو حسابی پوشونده .
قدم زنان سمت باغ پشتی قصر رفتم . هیچوقت هیچکس اینجا نمیاد ، برای همین هروقت دلم میگیره میام اینجا و کمی خلوت میکنم .یک تاب اونجاست و اون انگار شده جای مخصوصِ من ،همیشه میرم روی تاب میشنم و به اطرافم و به درختا نگاه میکنم . الان که هوا سرده این باغ حسابی دلگیره . به درختای کاج و سروِ بلند باغ خیره شدم و بعد از چند دقیقه چشمام رو بستم تا فکر و ذهنم رو آزاد کنم و برای یک لحظه هم که شده خودمو بسپرم به طبیعت . روی تاب آروم تکون میخوردم. ناگهان حس کردم سرعت تاب خوردنم بیشتر سرعت ، از شدت شوکی که بهم وارد شد سریع چشمام رو باز کردم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم . با دیدنش خیلی سریع از روی تاب بلند شدم و تعظیم کردم،
-اوه سرورم شما اینجایین؟
+خیلی وقتِ که اینجام ، تقریبا هروقت تو اینجایی منم اینجام .
با بهت به ولیعهد نگاه میکردم .
-سرورم چرا شما همیشه منو تعقیب می کنید؟
ولیعهد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
+چون دلم برات تنگ شده .
نمیدونم چرا ولی دیگه حرفاش قلبمو نمی لرزوند . دیگه باورش نداشتم ، دیگه نمی تونستم مثل قبل دوسش داشته باشم . تاب رو دور زدم و روبه روش ایستادم .
-سرورم ، شما توقع دارین من حرفاتون رو باور کنم؟ چطور دلت برام تنگ شده درحالیکه قصد جونمو داشتی؟
ولیعهد بلاخره توی چشمام نگاه کرد و شونه هامو گرفت و عاجزانه و بی دفاع اعتراف کرد.
+من از سرِ دوست داشتنِ زیادیت و علاقه ی زیادم نسبت به تو اینطوری شدم وانگ سوک ! چرا باورت نمیشه من چقدر عاشقتم؟! من دیوانه وار تورو دوست دارم . ولی تو چی؟ تو حتی یک ذره هم به من حس نداری و الانم با بچت و پرنسس سرگرمی! من نمی تونم تورو با کسِ دیگه ای تقسیم کنم!
دستاشو با عصبانیت از روی شونه هام برداشتم و داد زدم :
- خیلی خودخواهی ! تو خودت هم ازدواج کردی ! تو حتی اولین باری که منو به اقامتگاهت دعوت کردی منو پشت دیوار تختت حبس کردی تا با زنت بخوابی! پس من چی؟! مگه من چه گناهی کردم که خواهرت به زور با من ازدواج کرد؟ وقتی منو تهدید کرد که تمام خانواده م و جانگ ووک رو میکشه بنظر باید چیکار میکردم؟ من برای نجات اونا تن به این ازدواج دادم . سرورم خیلی چیزا هست که نمیدونی و بهترِ که ندونی! ولی اینو بدون که منو اشتباه مورد قضاوت قرار دادی. ما هردو شرایطِ یکسانی داریم . شاید قبلا دوستت داشتم و این قلبم برات می تپید! ولی الان دیگه نه ! هروقت میبینمت چیزی جز درد و نفرت نصیبم نمیشه . سرورم بیا دیگه همو نبینیم .
ولیعهد مات و مبهوت به من نگاه میکرد و اشک توی چشماش حلقه زده بود .
من تمام مدت حرفامو با داد کوبیدم به صورتش و اون ساکت موند .
چی میخواست بگه؟ چی می تونست بگه؟ حرفی نمیمونه!
-سرورم فکر نمیکنم حرفی مونده باشه . بهتره اینو قبول کنی که دیگه چیزی بین ما نیست .
+ولی وانگ سوک من دوستت دارم . لطفا فقط یک فرصت دیگه بهم بده .
-نمیشه سرورم ! هردومون میدونیم که اینکار به ضررمونه و چقدر اشتباهِ!
ولیعهد دست سردمو بین دستای لرزونش گرفت ،
+باشه هرچی تو بخوای ، ولی ازم نخواه که دیگه دوستت نداشته باشم چون نمی تونم . من نمی تونم فراموشت کنم . از وقتی که بچه بودبم دوستت داشتم . تو همیشه شاد و سرزنده بودی . لبخندت زیباترین لبخند دنیا بود . صورتت ... انگار خدا با بهترین قلم هاش تورو کشیده . وانگ سوک من نمی تونم فراموشت کنم .  ولیعهد منو کشید سمت  خودش و لبهاشو کوبوند به لبام ، درست مثل تشنه ای که بعد از مدتها به آب رسیده باشه لبهامو می بوسید . اشک از گوشه چشمام سر خورد . لبامو از لباش جدا کردم و
دستمو از بین دستاش کشیدم و سعی کردم به چشماش نگاه نکنم ، چون هر لحظه ممکن بود باز دلمو بهش ببازم . نه این به ضررِ هردومونه . میدونم که منو دوست داره ،ولی نباید ادامش بدیم.
+لطفا وانگ سوک! خواهش میکنم !
دیگه نتونستم تحمل کنم و از اونجا رفتم.
ادامه دارد...
بچه ها ببخشید اگه غلط املایی داره ، چون سریع نوشتمش و آپش کردم و وقت ویرایششو نداشتم واقعا شرمنده ام💜 امیدوارم که تا اینجا از داستان لذت برده باشید . اینکه من انقدر دیر به دیر پارت میذارم برای اینه که من هم دانشجو هستم هم معلم و واقعا سرم شلوغه . از طرفی هم عاشق فیک نوشتنم برای همین نمی تونم ننویسم😁 ممنونم از کسایی که صبر میکنن و از من حمایت میکنن❤💋

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now