پارت هفدهم

302 48 9
                                    

(جین)
توی یکی از باغ های کاخ قدم میزدم و به دیشب فکر میکردم . دیشب بدترین شب عمر من بود ...
(شب گذشته)
وارد اقامتگاه خودم و پرنسس شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم . در اتاق باز شد و پرنسس وارد شد . با تمام وجودم اون رو نادیده گرفتم . ولی اون پررو تر از این حرفا بود اومد روی تخت و کنارم خوابید . با حس دستش که روی شکمم قرار گرفت چشمامو باز کردم .
- داری چیکار میکنی؟
پرنسس سعی میکرد لوس بازی دربیاره که این کارش بیشتر حال منو از خودش بهم میزد .
×اوه عزیزم ! یعنی اجازه ندارم به همسرم دست بزنم؟
اخمی کردم و سر جام نشستم
-ولی ازدواج ما اجباری بود .
×ولی تو الان همسر منی ، چه بخوای چه نخوای!
دستشو نوازش وار روی گونه هام می کشید و آروم برد سمت لبام و به لبام خیره شد.
-هی چیکار میکنی؟ من نمی خوام با تو انجامش بدم.
پرنسس پوزخندی زد
×ولی تو مجبوری!یادت نرفته که کلی آتو ازت دارم . تو که نمیخوای اون دوست کوچولوت بمیره؟میخوای؟ من فقط یه پسر ازت میخوام.
آب دهنمو قورت دادم . سعی کردم خودمو به بیخیالی بزنم و به هیچ کس و هیچ چیزی فکر نکنم .
چشمامو بستم . پرنسس لباشو گذاشت روی لبام و شروع کرد به بوسیدنم .
منو آروم خوابوند روی تخت و لباسامو کنار زد . دستشو روی بدن و سینه هام می کشید . رفت سراغ گردنم و بعد سینه هام . گاز محکمی به سینم زد که جیغ خفه ای کشیدم.
-آخ آیی چیکار میکنی ؟
×تنبیه!
روی شکمم نشست و لباساشو دراورد . رومو کردم اونور که نگاهم بهش نیوفته . چونمو محکم گرفت و سرمو سمت خودش چرخوند و گفت
×باید ببینی عزیزم .
یکی از سینه هاشو کرد توی دهنم و مجبورم کرد بخورم.
سینشو از دهنم دراورد و رفت تنگ شراب رو اورد . مجبورم کرد یه تنگ شراب رو تا ته سر بکشم . هیچی نمی فهمیدم ، حالم دست خودم نبود .
منو کامل خوابوند روی تخت و نسشت روی صورتم . نفسم بالا نمیومد . با حس خیس شدن دیکم و زبون پرنسس از خود بی خود شدم . این بدن لعنتی من چه مرگش شده؟ چرا از مغزم پیروی نمیکنه .
...
بعد از دو ساعت رابطه بلاخره اومد و ارضا شد .مجبورم کرد تمامشو داخلش بریزم . بعد از اون هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم.
(زمان حال)
حتما ولیعهد هم از این موضوع ناراحته . دیروز حتی بهم نگاه هم نمی کرد.
جونگکوک رو هم اجازه ندارم بیرون از قصر ملاقات کنم .
(۱۴ شب بعد)
دو هفته س من توی این قصر کوفتی عین زندانیا گیر کردم . و هر شب باید پرنسس رو مثل یه کابوس تحمل کنم . بدنم دیگه کشش نداره . دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم .
نیمه شب بود . مطمئن شدم که پرنسس خوابه از اقامتگاه زدم بیرون . پاهام ناخودآگاه منو به سمت اقامتگاه و باغ ولیعهد میبردن .
روبروی اقامتگاهش ایستادم و توی فکر بودم . چی میشد اون الان اینجا بود و منو می گرفت توی بغلش؟ دلم میخواد دوباره عطر تنشو حس کنم . نسیم خنکی وزید ، کمی لرزیدم . با شنیدن صدای آشنایی به خودم اومدم .
×اینجا چیکار میکنی؟
سریع سمت صدا برگشتم و با دیدن ولیعهد شوکه شدم و نمی تونستم درست حرف بزنم، چهره ش گرفته و خسته بود . به سختی لب زدم
-م..من ...را...ستش
اومد نزدیکتر ، جوریکه نفسای گرمشو روی صورتم حس میکردم .
×اومدی ببینی بعد از این اتفاقات در چه وضعیم؟ خب داری میبینی مثل قبل دارم زندگی میکنم و به کارهای کشور رسیدگی میکنم .
بغض گلومو گرفته بود ، سعی کردم بغضمو قورت بدم . با صدای لرزونی گفتم
-متاسفم. من ...نمی خواستم اینطوری بشه.
آهی کشید
×مهم نیست ، ما دیگه راهمون از هم جدا شده و نمی تونیم همو ببینیم . الانم بهترِ که از اینجا بری من خیلی وقته که فراموشت کردم .
با شنیدن این حرفش چشمام پرِ اشک شد
دستشو توی دستای سردم گرفتم
-چی؟ تو داری دروغ میگی!
نگاه سرد و بی روحشو بهم انداخت
×من دروغ نمیگم
از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم و چی بگم
-ولی تو که دوستم داشتی
ولیعهد خیلی جدی توی چشمام نگاه کرد
×وانگ سوک احمق نباش . بنظرت ما چطور می تونیم باهم باشیم؟ تو الان همسرِ بزرگترین دشمنِ منی! تو با اینکارت به من ثابت کردی که حتی ذره ای هم بهم حس نداشتی ! چرا باید جونمو بخاطر کسی که دوستم نداره به خطر بندازم؟ وانگ سوک تو دیگه برام ارزشی نداری . بهتره از اینجا بری تا نگهبانارو خبر نکردم!
باورم نمیشد این ولیعهد بود داشت این حرفارو میزد ، قلبم درد گرفت ، دستمو روی قلبم گذاشتم . هیچ کنترلی روی اشکایی که بی رحمانه روی گونه هام سر میخوردن نداشتم . سرمو بالا اوردم و دوباره به چشمای سردش نگاه کردم . نه اون تو دیگه عشقی نمی بینم . اون توی دلش دیگه جایی واسه من نداره .
سعی کردم ریتم نفس هامو منظم کنم
-سرورم من... من فکر کردم شما منو درک می کنید . ولی حالا میفهمم اشتباه فکر میکردم . از اولش هم عشقی در کار نبود .
×کاملا درسته ، من هیچوقت عاشقت نبودم وانگ سوک . من فقط می خواستم کمی باهات خوش بگذرونم
پوزخندی زدم ، با پشت دستم اشکامو پاک کردم . -باشه ، من میرم . دیگه هیچوقت منو نمیبینی .
اینو گفتم و از اونجا دور شدم.
صدای خورد شدن قلبمو رو بطور واضح شنیدم.
اون نامرد قلب منو زیر پاش له کرد . من فکر میکردم ولیعهد کسیه که باید عشقم رو بهش بدم . سرنوشت  خیلی بی رحمه ! من هیچوقت نمی خواستم با اون پرنسس لعنتی ازدواج کنم ، ولی فکرشم نمیکردم ولیعهد همچین آدمی باشه .
فکر میکردم واقعا عاشقمه! اوه سوکجین تو چقدر احمقی آخه؟! معلومه که دوستت نداشت و داشت بازیت میداد و همش از سرِ خوش گذرونی بود .
من به این ازدواج فقط بخاطر حفظ جون اطرافیانم تن دادم . آه جونگکوک کاش الان اینجا بودی...
(دو ماه بعد)
پرنسس دو روز بود که مریض شده بود و همش سرگیجه و حالت تهوع داشت . طبیب دربار اومد و معاینه ش کرد و گفت که باردارِ!
رفتم بالای سر پرنسس
-حالا راضی شدی؟ بهت یه بچه دادم!
پوزخندی زد و گفت
×فکر نکن کارم باهات تموم شده .
به بازوم چنگ زد و منو کشید سمت خودش و دم گوشم گفت
×یادت نرفته که، باید منو به آینده ببری؟
پوزخندی زدم
-حتما میبرمت عزیزم!
از اقامتگاه زدم بیرون و داشتم توی باغ قدم میزدم . دیروز با جونگکوک ملاقات کردم و چند تا نقشه برای خلاص شدن از دست پرنسس کشیدیم . امیدوارم جواب بده !
×تبریک میگم! شنیدم داری پدر میشی!
برگشتم سمت صدا با دیدن ولیعهد اخم کردم .
سعی کردم نادیده ش بگیرم ، این چندوقت خیلی با خودم و احساساتم درگیر بودم تا بتونم فراموشش کنم ، ولی اینکار برای من غیر ممکن بود!
خیلی جدی تعظیم کردم
-ممنونم سرورم.
پوزخندی زد
×حالا منو نادیده میگیری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم و همونطور که تعظیم کرده بودم گفتم
-منظورتون رو متوجه نمیشم سرورم.
ولیعهد حالا که حرصش دراومده بود خنده ای کرد
×خوبه ادامه بده! منم همینو میخوام !
-بله سرورم متوجهم!
ولیعهد عصبانی شد و اومد سمتم و با دستش صورتمو گرفت و سرمو اورد بالا و با دستاش یقمو گرفت
و با حرص گفت
× چرا اینطوری میکنی؟
با چهره ای بی روح و بی احساس گفتم
-چطوری میکنم سرورم؟
×آه بس کن وانگ سوک !تو میخوای منو عصبانی کنی!
دستمو گذاشتم روی دستاش و از یقه م جدا کردم .
-سرورم مگه این چیزی نبود که خودتون می خواستین؟
ولیعهد نفسشو با حرص بیرون داد
× درسته!الانم میخوام سر روی تنت نباشه .
با این حرفش قلبم درد گرفت
-باشه پس منو بکش
چشماش از شدت خشم و عصبانیت قرمز شده بود
×سعی نکن بیشتر از این منو عصبانی کنی! چون با دستای خودم میکشمت .
چشمام پرِ اشک شد و لبخند تلخی زدم
-خوبه حداقل اینطوری به دست کسی که دوسش دارم میمیرم .
×بس کن وانگ سوک . بهت ۲ دقیقه فرصت میدم از اینجا بری وگرنه نمیدونم ممکنه چه بلایی سرت بیارم!
لبخندی زدم ،
-میخوای منو بکشی؟
×آره!
-اینطوری خوشحال میشی؟
بعد از کمی تردید گفت
×آره ، وقتی بکشمت دیگه هیچ دردی ندارم! تو مثل یه لکه توی زندگیمی که باید پاکش کنم!
قطره ی اشکی از گونم سر خورد ، لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم
-پس منو بکش!

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now