part27

313 45 16
                                    

(سوکجین)
نامجون و تهیونگ سوارِ ماشین شدن و تا چند دقیقه متوجه موقعیت نشدن تا اینکه نامجون شروع به غر زدن کرد ، تا اینکه من برگشتم عقب و گفتم
-کجا بریم جنابِ کیم نامجون؟
نامجون برای چند لحظه خشکش زد و دهنش از تعجب باز موند .
نامجون: ت...تو
تهیونگ : شماها اینجا چیکار میکنید‌؟
لبخندی زدم اومدیم نجاتتون بدیم .
نامجون اخماشو کشید توی هم و روی صندلی ماشین لم داد و دست به سینه نگاهشو به بیرون از ماشین داد و گفت
×برای چی اونوقت؟
استارت ماشین رو زدم و شروع به حرکت کردم
-برای اینکه من و جونگکوک همه چیو میدونیم .
تهیونگ: چیو میدونید؟!
جونگکوک برگشت عقب و ادامه داد
+برای اینکه ما توی این مدت داشتیم درمورد شما تحقیق میکردیم ، همونطور که خودتون هم میدونید رئیس به ما دستورِ دستگیریِ شمارو داده ، جین هیونگ ازم خواست فعلا دست نگه داریم چون روی یه مورد شک داره .
همونطور که داشتم رانندگی میکردم پرسیدم
-رئیس لی چه نسبتی با شما داره؟
نامجون پوزخندی زد .
تهیونگ: واقعا انتظار داری همینجوری بهت بگیم؟
یه تای ابرومو دادم بالا و از داخل آینه ی عقب ماشین نامجون و تهیونگ رو نگاه کردم ،
-باید کاری براتون انجام بدیم؟! ما همین الانشم شمارو از دست اون نجات دادیم .
نامجون نگاه سریعی به من انداخت
×خب باشه ، اول بگو کجا داریم میریم تا بعد ما هم حرف بزنیم .
لبخندی زدم ،
-میریم ویلای من که توی جنگلِ.
...
(۲ ساعت بعد)
وارد ویلا شدیم . نامجون و تهیونگ همه جارو با دقت بررسی میکردن . رفتیم طبقه ی بالا و اتاقشون رو بهشون نشون دادم . من و جونگکوک هم رفتیم توی اتاق خودم .
جونگکوک سریع درو بست و رو به من کرد ،
+هیونگ بنظرت مشکوک نیستن؟
-برای چی؟!
+حس نمیکنی زیادی آرومن؟
کمی فکر کردم ، درست می گفت اون نامجونی که من میشناختم خیلی هوس باز و شهوتی بود ولی الان آروم و ساکته.
-درسته زیادی آرومن ، باید ازشون حرف بکشیم .
یادِ وانگ یو افتادم، چرا حس میکنم نامجون الان شبیهِ اونه...
...
نصفِ شب تشنم شد ، پاشدم رفتم پایین آب بخورم . یه لیوان برداشتم و از پارچِ داخل یخچال آب ریختم و خوردم . تا برگشتم نامجون رو دیدم که کنار پنجره ایستاده و سیگار میکشه . لیوان رو روی اپن گذاشتم و رفتم نزدیکش .
تا اومدم حرف بزنم نامجون گفت
×چرا نخوابیدی؟
نمیدونم چرا ولی هول کردم
-ام خب تشنم شد بیدار شدم .
پکی به سیگارش زد ،
×آها
-تو چرا نخوابیدی؟
همونطور که به بیرون خیره شده بود گفت
×به تو فکر میکردم .
از تعجب چشمام گرد شد
-چی؟ به من؟ برای چی؟نکنه باز منحرف شدی؟
نامجون خنده ای کرد،
×نه نترس کاریت ندارم .
روشو کرد به من و لبخندی زد و ادامه داد
×اگه هر حرکتی بزنم تو منو دستگیر میکنی مگه نه جنابِ افسر کیم سوکجین؟
اخمی کردم و گفتم
-کاملا درسته! راستی ،نگفتی رئیس چه نسبتی با شما داره ؟
نامجون سیگارش به ته رسید و خاموشش کرد ، به کاناپه اشاره کرد ،
×بیا بشینیم .
نشستیم روی کاناپه ، دستمو به پشتی کاناپه تکیه زدم و سرمو گذاشتم روی دستم ،
-خب تعریف کن ببینم .
نامجون آهی کشید ،
×راستش تمام اون کارایی که کردمو اون بهم دستور داد ، حتی اون کاری که با تو کردم .
از شدت شوکه شدن تقریبا از جام پریدم ،
-چیییی؟! باید حدس میزدم!
×هیس آروم باش الان تهیونگ و جونگکوک بیدار میشن .
-باشه باشه ، خب ادامه بده .
×اون عموی ناتنیمونه و دشمن اصلیِ خانواده ی ما . پدرِ من مردِ ثروتمندی بود و به محض کشته شدنش توسطِ گروهِ نامشخصی عموم سرپرستی مارو به عهده گرفت و از اولش چشمش دنبالِ ارثیه ی ما بود . بارها مارو تهدید کرد ، بارها مارو شکنجه داد ...
متوجه حلقه ی اشک توی چشمای نامجون شدم
-اوه خدای من ، باورم نمیشه !چطور تونست با دوتا بچه اینکارارو بکنه ؟
نامجون لبخندِ تلخی زد ،
×متاسفم جین ، من خیلی کارای بدی کردم حتی با تو . این سری قصد دارم با تهیونگ به فرانسه مهاجرت کنم و از اینجا برم.
دستمو روی شونش گذاشتم ،
-نگران نباش همه چی درست میشه، باهم درستش میکنیم.
نامجون با تعجب بهم نگاه کرد .
...
انقدر صحبت کردیم که حسابی خسته شدیم ، اصلا نفهمیدم کی روی کاناپه خوابم برد.
با حسِ نرمیِ گرم و خیس روی لبام بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم. هم استرس داشتم هم خوشحال بودم ! خوشحال بودم؟! ولی چرا؟! راستش دلم براش تنگ شده بود ، من مطمئنم که نامجون همون وانگ یوئه ، پس ناخودآگاه دستامو دورِ گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم.
بعد از بوسه مون ، نامجون سرشو روی سینم گذاشت و چشماشو بست ،
×فکر نمیکردم همراهیم کنی ، اولش خیلی ترسیدم ولی ...
-خودمم فکرشو نمیکردم .
لبخندی زد و همونجا روی سینم خوابش برد .
ادامه دارد...

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now