پارت سیزدهم

317 51 0
                                    

وقتی چشمامو باز کردم تو یه جای تاریک بودم ، یه کلبه ی چوبیِ قدیمی...
متوجه نامجون یا همون ولیعهد که کنارم روی زمین دراز کشیده بود شدم . دستای هردومون رو از پشت بسته بودن.
از ناچاری و درموندگی پامو به زمین کوبیدم و شروع کردم به غر زدن : اخه این چه بلایی بود سرمون اومد؟ چرا من تو هیچ چیزی شانس ندارم؟ چرا من انقدر بدبختم؟ چرا دستامو بستن؟ اصلا واسه چی منو گرفتن؟...
با شنیدن صدای ولیعهد دست از غر زدن برداشتم .
ولیعهد: تو چقدر غرغرویی! هرچند که غرغر کردناتم بانمکه!
لبخندی زد و باز چال لپاشو به نمایش گذاشت. آب دهنمو قورت دادم و رومو کردم یه طرف دیگه . ولیعهد به سختی نشست کنارم .
اهی کشیدم : واسه چی مارو دزدین و دستامونو بستن؟
ولیعهد بهم نگاه کرد : چون اینا از دشمنان پدرم یعنی امپراطور هستن. ماهم همینجا میمونیم بلاخره امپراطور و پدر تو و جانگ ووک یک عده رو میفرستن دنبالمون .
اخمی کردم و گفت:چیه؟چیزِ بدی گفتم؟
با جدیت گفتم :بله! یعنی شما میگین ما اینجا بشینیم و هیچ کاریم نکنیم تا بقیه بیان نجاتمون بدن؟
ولیعهد یه ابروشو بالا داد :خب بنظرت چیکار کنیم؟
یکم فکر کردم :اول بیا تلاش کنیم دستامونو باز کنیم.
بیا از پشت به من تکیه بده و سعی کن دستای منو باز کنی ، منم سعی میکنم که دستای تورو باز کنم . ولیعهد قبول کرد و همونطوری که خواستم نشست و در تلاش بودیم که دستای همو باز کنیم . حدود یک ساعت درگیر این قضیه بودیم و بلاخره موفق هم شدیم . توی همون حالت که نشسته بودیم ولیعهد دستامو گرفت . دستامو از توی دستاش کشیدم بیرون و برگشتم سمتش . سرشو پایین انداخت: متاسفم وانگ سوک .
نفسمو بیرون دادم : پاشو دنبال یع راهی بگردیم از اینجا بریم بیرون . ولیعهد مچ دستمو گرفت و منو نشوند سر جام و گفت:هیس!یکی داره میاد . سریع طنابارو پیچیدیم دورمون و دستامونو بردیم پشت سرمون . خوشبختانه همه جا تاریک بود .
داد زدم : عوضیا!شما ها کی هستین؟ بذارید ما بریم!
اون نگهبان گفت :یکم دیگه تحمل کنید می فهمید که برای چی اینجا هستید. ارباب میخواد شمارو ببینه .
درو باز گذاشت و ما هم از فرصت استفاده کردیم و پریدیم بیرون . ولیعهد نگهبان دم در رو ب
خفه کرد . جوریکه بقیه متوجه حضورمون نشن وارد جنگل شدیم .
(جین)
با سرعت توی جنگل میدویدیم و فرار میکردیم. تا به خودم اومدم متوجه شدم که دست ولیعهد رو گرفتم و دارم اونو دنبال خودم می کشونم . تا جایی که خوب مطمئن شدیم که دیگه کسی دنبالمون نمیاد و پیدامون نمیکنه دستشو ول کردم و رفتم کنار دریاچه تا یه آبی به سر و صورتم بزنم. هوا تقریبا داشت روشن میشد و نزدیک صبح بود . ولیعهد هم نشت کنارم و به صورتش آب زد . از لحظه ای که فرار کردیم تا اونموقع با هیچ صحبتی نداشتیم. بعد از مدت طولانی بلاخره سکوت رو شکست و گفت : متاسفم وانگ سوک .
برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم : برای چی؟
ولیعهد آهی کشید و ادامه داد: برای اینکه اگه من نمیومدم دنبالت هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد. اینا همش تقصیرِ منه.
نفسمو صدادار بیرون دادم و دستمو روی شونه ش گذاشتم :تقصیر تو نیست . آخه تو از کجا باید میدونستی که همچین اتفاقی میوفته؟ نگران نباش یجوری برمیگردیم خونه هامون.
ولیعهد خنده ای کرد و گفت : شاید بنظرت مسخره بیاد ولی من از این وضعیتی که الان توش هستم خیلی راضیم.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :چی؟! برای چی؟!
توی چشمام زل زد و گفت: برای اینکه با تو تنهام .
از حرفی که زد خشکم زد و با بهت بهش خیره شدم . دستشو آورد نزدیک صورتم و گونم رو نوازش کرد.
با شنیدن صدای پیرزنی به خودمون اومدیم . سریع از روی زمین پاشدم و سمت پیرزن رفتم.
خانم پیر: شما جوونا اینجا چیکار میکنید؟ هنوز صبحم نشده .
حس کردم می تونیم بهش اعتماد کنیم پس گفتم : راستش خانم ما راهمونو گم کردیم .
پیرزن سری تکان داد و گفت : حتما خیلی خسته هستین . دنبالم بیاین میبرمتون به کلبه مون .
تعظیم کردم و ازش تشکر کردم . ولیعهد هم ناچار همینکارو انجام داد . با آرنجش به پهلوم صصربه ی آرومی زد و با چشم و ابرو اشاره کرد که چیکار میکنی؟ منم در جوابش خیلی آروم گفتم :نگران نباش بیا بریم .
وارد کلبه شدیم ، کلبه ی گرم و دنج و قشنگی بود . پیرزن : می تونید برید اتاق طبقه ی بالا استراحت کنید. منم براتون صبحانه آماده میکنم که هروقت بیدار شدین بخورین .
تشکر کردیم و از پله ها رفتم بالا ، ولیعهد هم دنبالم اومد . وارد اتاق شدیم . چندتا رختخواب روی هم گوشه ی اتاق بود سریع برداشتم و انداختمشون و پرتبشون کردم تا بخوابیم . ولیعهد فقط ایستاده بود و نگاه میکرد . رفتم روی رختخواب گرم و نرم نشستم و لباس روییمو دراوردم که نگاهم به ولیعهد افتاد که دست به سینه داشت خیره به من نگاه میکرد. اخم کردم و گفتم : چیه ؟ چرا نگاهم میکنی؟ 
اومد نزدیکتر و روی رختخواب نشست و سرشو اورد نزدیک گوشم و آروم گفت : چون خیلی دیدنی هستی.
به عقب هولش دادم و گفتم : برو کنار می خوام بخوابم ، و بعد لهاف رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم انقدر خسته بودم که خیلی سریع خوابم برد .
...
(۵ ساعت بعد)
فکر میکنم حدودا ۵ یا ۶ ساعتی خوابیدم . بخاطور نور آفتاب که توی اتاق افتاده بود چشمام رو باز کردم ولی با دیدن وضعیتی که توش بودم فریاد آرومی زدم و نامجون دستشو روی دهنم گذاشت و یک چشمشو باز کرد و گفت : چته؟ داد نزن! خواب بودما!
باورم نمی شد !من چجوری توی این چند ساعتی که خواب بودم سرمو روی سینه ی ولیعهد گذاشته بودم و خوابیده بودم که خودم متوجه نشدم؟!
از خجالت رومو به یک طرف دیگه کردم و گفتم : با خودت چی فکر کردی ؟ مگه من عروسکم که منو میگیری تو بغلت و می خوابی؟!
ولیعهد غلتی زد و سمت من چرخید ، دستشو نوازش وار روی بازوم می کشید و گفت : خودت اومدی تو بغلم خوابیدی .
با تعجب برگشتم سمتش :چی؟! من؟! این امکان نداره!من هیچوقت توی خواب غلت نمیزنم تا خود صبح توی همون حالت می مونم ، پس سعی نکن سرِ منو شیره بمالی!
ولیعهد خنده ای کرد و گفت : می خوای باور کن ، میخوای باور نکن ، تو تا همین چند دقیقه ی پیش روی سینه ی من و توی بغل من خواب بودی !
با شنیدن حرفاش گوشام از خجالت سرخ شد و تپش قلبم رو می شنیدم . با صدای نسبتا آرومی گفتم : تو خیلی بی حیایی! 
در اتاق به صدا دراومد ، کسی در میزد . سریع خودمونو جمع و جور و مرتب کردیم . گفتم : بفرمایید .
پیرزن در رو باز کرد و با سینی غذا وارد شد . طریع از جام پا شدم و رفتم کمکش و سینی رو از دستش گرفتم و روی زمین گذاشتم .
دست پیرزن رو گرفتم و گفتم : ممنونم مادربزرگ شما خیلی به ما محبت کردیم حتما جبران می کنیم .
پیرزن لبخندی زد و  دستشو روی صورتم کشید و گفت : تو چهره ی درخشان و زیبایی داری ، طوریکه هر جا که میری اونجارو با چهره ت نورانی میکنی ، همه دوست دارن با تو هم کلام بشن . پسرم خیلی مراقب خودت باش . تو قرارِ کارای مهم زیادی انجام بدی .
براش تعظیم کردم و ازش تشکر کردم . پیرزن به ولیعهد نگاه کرد و گفت : سرورم شما هم بهترِ که مراقب خودتون و این مرد جوان باشین . بعد از گفتن این حرف از اتاق رفت بیرون .
من و ولیعهد بهت زده بودیم که اون خانم از کجا فهمید که اون ولیعهدِ! آخه حتی لباساش هم مبدل و مثل بقیه بودن.

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now