پارت شانزدهم

302 43 0
                                    

(روز عروسی)
(جین)
چیزی که ازش می ترسم بلاخره داره اتفاق میوفته . تمام فکرم پیش ولیعهدِ ، نمیدونم قرار از این بعد چطوری پیش بره؟ آیا اصلا می تونیم همدیگه رو ببینیم یا نه؟
برای مراسم عروسی آماده م کردن و لباس مخصوص قرمز رنگِ سنتی رو تنم کردن .
جونگکوک دائما پیشم بود و دلداریم میداد .
جونگکوک: هیونگ نگران نباش همه چیز درست میشه.
-آه کوکی نمیدونم تا کی قرارِ تو این بعد از زمان باشیم ولی بنظر میاد حالا حالاها اینجا گیر افتادیم و راه فراری هم نداریم!
×نگران نباش هیونگ ، بلاخره برمیگردیم. تا ابد که اینجا نمی مونیم .
-مگه یادت نیست اون الهه ی سفید چی گفت؟ اون گفت تا زمانی که عشق و محبت و فداکاری رو پیدا نکنیم و یاد نگیریم نمی تونیم برگردیم!
×میدونم . بلاخره میداشون می کنیم.
دست کوک رو گرفتم ،
-جونگکوکی من نگرانم ، نمی خوام اون تهمین زیاد دور و برت بپلکه ، می ترسم کار دستت بده .
جونگکوک خنده ای کرد.
×نگران نباش هیونگ ، اون ببر کوچولو هیچ کاری نمی تونه بکنه .
(مشغول حرف زدن بودیم ، غافل از اینکه پرنسس فال گوش ایستاده و تمام حرفامون رو داره گوش میده!)
پرنسس بدون در ردن وارد شد.
پرنسس: میبینم که آماده ای .
بدون اینکه بهش نگاه کنم .
-بله بانوی من .
به جونگکوک اشاره کرد که بره بیرون . و جونگکوک هم سریع اونجارو ترک کرد و بیرونِ اتاق منتظرم موند.
+خوب گوش کن وانگ سوک! یا بهترِ بگم سوکجین!
با شنیدنِ اسم واقعیم از دهنِ پرنسس چشمام از تعجب گرد شد و حسابی شوکه شدم .
پرنسس پوزخندی زد . اومد نزدیک و دستشو روی کمر و شونه هام نوازش وار می کشید . ادامه داد،
+من همه چیز رو میدونم ! خوب میدونم تو کی هستی و وانگ سوکِ واقعی نیستی!
از شدت ترس و شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم درست صحبت کنم ، به سختی لب زدم ،
-با...بانوی من . من اصلا ...متوجه نم...یشم...ش...شما درمورد چی صحبت می کنید!
صورتشو اورد نزدیک صورتم ،
+چرا خوبم میدونی! چند ماهِ پیش ، پدرم دستور داد که تو و  جانگ ووک رو بکشن ، و من خودم شاهدِ به قتل رسیدنتون بودم! ولی الان میبینم صحیح و سالم روبروم ایستادی! و اینا یعنی چی؟
خوب میدونم کارِ اون مارِ سفیدِ!
اخم کردم
-ولی همونطور که میبینین ما هنوز زنده ایم . من نمیدونم درمورد چی صحبت می کنید!
پرنسس خنده ای کرد ،
+تو و اون پسره از آینده اومدین! منم میخوام آینده رو ببینم .
به یقه ی لباسم چنگ انداخت و گفت:
+ به هر قیمتی که شده من رو باید با خودت به آینده ببری! برای همین به پدرم پیشنهاد دادم که میخوام با تو ازدواج کنم ! اگه مون اون دوستت برات مهمِ پس هر کاری می تونی بکن تا منو به اونجا ببری!
دستاشو گرفتم و از لباسم جدا کردم ،
-ببین پرنسس ، ما خودمونم نمیدونیم چجوری اومدیم و چجوری باید برگردیم! اونوقت از من توقع داری تورو با خودم به آینده ببرم؟! در ضمن آینده جای مناسبی برای شما نیست!چون ممکنه با دیدنِ اون همه پیش رفتِ بشریت از ترس سکته کنی!
+من چیزیم نمیشه و این حرفا حالیم نیست !تو باید هر طوری که هست منو به اونجا ببری . من قصد دارم به هر دو بعدِ زمان حکمرانی کنم .
از شنیدن این حرفش خنده م گرفت، اون احمق فکر میکرد در آینده هنوزم پادشاهی هست و قدرت داره ! در حالیکه پشیزی هم ارزش نداره.
...
لحظه ی نحسِ ازدواجِ اجباریم فرا رسید .
در تمام طول مراسم تو خودم بودم و اصلا متوجه اطرافم نبودم . همش داشتم به بدبختیام فکر میکردم . چطور شد که به این روز افتادم .
بعد از مراسم عروسی رفتم بیرون اقامتگاه تا کمی قدم بزنم . هوا گرفته و ابری بود . انگار حتی آسمون هم دلش بخاطرم می سوخت . تا به خودم اومدم دیدم بغضم ترکیده. رفتم یه گوشه که کسی نباشه، به دیواری تکیه زدم و سر خوردم پایین. زانوهامو توی بغلم گرفتم و شروع کردم به گریه کردن .
با خودم حرف زدم : چرا این بلاها داره سرم میاد؟خدایا من می خوام برگردم به همونجایی که ازش اومدم . دیگه نمیخوام اینجا باشم . الهه ی سفید لطفا من و جونگکوک رو برگردون . گریه امونم نمی داد حتی بتونم درست نفس بکشم .
ناگهان نوری جلوم ظاهر شد و زمان و تمام دنیا و هستی ایستاد ، بله الهه ی سفید بود .
روبروم نشست و دستشو زیر چونه م زد و طرمو اورد بالا ،
×چی شده سوکجین؟ چرا داری گریه میکنی؟
دماغمو بالا کشیدم
-یعنی نمیدونی واسه چی دارم گریه میکنم؟
الهه ی سفید لبخندی زد و موهامو از صورتم کنار زد .
×معلومه که میدونم !ولی جینی که من می شناختم خیلی قوی تر از این حرفا بود !
-اوه بیخیال ! هر کس دیگه ای هم که جای من بود الان داشت گریه میکرد . ازدواج با پرنسس! دیگه از این بدتر نمی شد ! اون حتی درمورد تو خم میدونه!
×میدونم! برای همین هم من همیشه مراقب تو و جونگکوک هستم . پس، نگران نباش.
-الان باید چیکار کنم؟
×بذار همه چیز روند طبیعیِ خودشو طی کنه . تو فقط به حرف دلت گوش بده ، هروقت زمانش برسه برتون میگردونم . شما ها ابنجایین تا تاریخ رو عوض کنین.
پوزخندی زدم و با بیچارگی گفتم :
-بنظرت من و کوک می تونیم تاریخ رو عوض کنیم؟!
الهه لبخندی زد و دستی روی سرم کشید،
×من مطمینم که می تونید و از پسش برمیاید ، وگرنه شما دو نفر رو آسمانیان برای اینکار انتخاب نمی کردن . تا الان خیلی چیزارو درمورد جدتون فهمیدین . بازم چیزای بیشتری متوجه خواهید شد . تنها کاری که میکنی  زیاد با پرنسس در نیوفت و بهش بگو اون رو با خودت به آینده میبری . برای اون یه نقشه ی درست و حسابی کشیدیم.
با بهت به الهه نگاه کردم،
-چه نقشه ای ؟
×نگران نباش . تو فقط کارارو پیش ببر من مراقبتونم .
-باشه.
ناگهان الهه غیب شد. و دوباره همه چیز جون گرفت و شروع به حرکت کرد.

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz