پارت هشتم

362 49 0
                                    

سریع با دستم جلوی دهن کوک رو گرفتم و با چشمای از حدقه بیرون زده ش بهم نگاه میکرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم حرفی نزنه . سرشو به منظور تایید تکون داد .
یوکی که انگار از اون بچه های لوس و تخس بود اومد نزدیک تر و دست به سینه ایستاد روبرومون و اخم غلیظی کرد: ببینم شما دوتا برای چی توی بغل هم خوابیده بودین؟
من و کوک با گیجی بهم نگاه می کردیم .
جونگکوک : هاااان؟! فضولیش به شما نیومده برو اونور بچه حوصلتو ندارم . عینِ بوقِ صدات.
نتونستم جلوی خندمو بگیرم ، دستمو گذاشته بودم روی دهنم و خفه می خندیدم .
جونگکوک بهم نگاه کرد : جین هیونگ پاشو بریم بیرون .
اخمی کردم : منظورت وانگ سوکه دیگه؟
جونگکوک هول کرد : اوه بله وانگ سوک هیونگ .
حسابی خندم گرفته بود . از اتاق رفتیم بیرون .
یوکی سریع رفت پیش پدرش و گفت : پدر جان ، برادر منو مسخره کرد ، بهم گفت صدام مثلِ .. ب... نمیدونم چی میمونه.
جونگکوک: بوق
جناب جانگ: چی؟
جونگکوک صداشو بلندتر کرد : بوق آقا بوق!
همه گیج به جونگکوک نگاه میکردن حتی مادرش که تازه به جمعمون اضافه شده بود .
جونگکوک دستشو گذاشت روی پیشونیش : اوه راستی هنوز اختراع نشده!
سریع دستشو گرفتم : هی جانگ ووک بیا بریم بیرون باید باهم حرف بزنیم .
جونگکوک: موافقم بریم .
خانم جانگ: کجا میرید سرورم بمونید اول صبحانتون رو میل کنید بعد برید .
...
مجبور شدیم صبحانه هم بخوریم تا اجازه بدن از اون خونه بیایم بیرون . با کوک در حال قدم زدن و فکر کردن به موقعیت و بدبختی بودیم که توش گیر افتاده بودیم .
موهامو از صورتم کنار زدم : کوک بنظرت باید چیکار کنیم .
جونگکوک: نمیدونم هیونگ ولی مسلما وجود ما اینجا دلیلی داره .
با جونگکوک با دست به سمت رودخانه اشاره کردم : بیا بریم اونجا حرف بزنیم .
زیر پل کنار رودخانه نشسته بودیم . خوشبختانه کسی اونجا نبود و ما راحت تر می تونستیم صحبت کنیم . مردم شهر بخاطر موهامون زیادی بهمون خیره میشدن و پچ پچ میکردن . من قبلا توی تاریخ خوندا بودم مردان این دوره و مخصوصا مردان خاندان سلطنتی باید موهای بلند داشته باشن ولی ما...
جونگکوک بهم تکیه داده بود و سرشو روی شونم گذاشته بود .
آهی کشیدم : جونگکوک فکر کنم ما باید اینجا یه کاری رو انجام بدیم ، حسم میگه انگار اونایی که بجاشون ما به اینجا اومدیم یه کار ناتموم توی این زمان دارن و وظیفه ی ماست که اون کار رو انجام بدیم .
ناگهان صدای زنی نظرمو جلب کرد : بله درسته سوکجین !
من و جونگکوک با بهت به زن روبرو خیره شدیم و باهم گفتیم : جادوگر سفید!
زن خنده ای کرد : جادوگر نه و الهه!
آب دهنمو قورت دادم : ببخشید الهه ی سفید . ما برای چی اینجا هستیم .
جونگکوک : دقیقا!ما چرا اینجاییم ؟
زن با لبخند مهربونی به ما نگاه کرد . متوجه اطرافمون شدم انگار زمان ایستاده بود به کوک اشاره کردم و دو تایی با بهت و حیرت به اطرافمون نگاه می کردیم .
پرنده ها توی آسمون ثابت مونده بودن ، آب بی حرکت بود ،هوا تیره شده بود ، آدما توی هر حالتی که بودن همونجور خشکشون زده بود!
الهه ی سفید : بله درسته فرزندانم ، زمان ایستاده. الان جواب تمام سوالاتتون رو میدم .
من و جونگکوک منتظر با الهه ی سفید نگاه می کردیم که ادامه داد : قبلا هم بهتون گفته بودم ولی انگار فراموش کردید ، شما اینجایید تا عشق و دوستی و محبت رو پیدا کنید و گسترش بدید . و حق رو به حق دار بدید و اجازه ندید ظالم حق مظلوم رو ازش بگیره ! وظیفتون رو به خوبی انجام بدین . هرموقع که وظیفتون رو انجام بدید و ماموریتتون به پایان برسه ... یه زنگ کوچک در دستش ظاهر شد و ادامه داد: این زنگ به صدا در میاد . بعد زنگ رو کنار گوشمان اورد ضربه ی کوچکی بهش زد : درست همین صدا رو می شنوید و به جهان و دوران خودتون برمیگردین . و یادتون نره که به هیچکس تاکید میکنم به هیچکس نگید کی هستین و از کجا اومدین.
الان هم من باید برم چون به اندازه ی کافی راهنماییتون کردم . و مثل یک نسیم ملایم نا پدید شد و دوباره زمان به جریان افتاد و همه چیز شروع به حرکت کرد .
صدای چند نفر اومد : پیداشون کردیم سرورم ، لطفا از این طرف بیاین اینجا هستند.
مردی با ابهت به همراه چند محافظ مارو محاصره کردن . از لباسش تشخیص دادم که وزیر اعظم باید باشه یعنی پدرم! اوه حتما نگران شده که این دو روز کجا بودم!
با اخم غلیظی که روی صورتش نقش بسته بود و حال پریشون و نگرانی که داشت اومد سمتم و یه کشیده خوابوند توی گوشم.
جونگکوک نگران اومد کنارم و دستم رو گرفت و سریع برای وزیر تعظیم کرد : س..سرورم لطفا مارو ببخشید .
وزیر اعظم (جناب وانگ برادر پادشاه بود ): کدوم گوری بودی؟ برای چی خونه رو ترک کردی؟ اینجا چه غلطی میکنی ؟
از شدت درد کشیده ای که بهم زده بود دستمو روی  صورتم گذاشته بودم : سرورم معذرت میخوام راستش توضیحش خیلی سختِ.
وقتی رسیدیم به امارت توضیحاتت رو میشنوم .
بعد رو به جونگکوک کرد : تو هم بهترِ برگردی خونتون حتما وزیر دربار هم به اندازه ی من عصبانیه .
با نگرانی به جونگکوک نگاه کردم . یعنی نمی تونیم پیش هم باشیم؟ یعنی باید از هم دور باشیم .
سریع رفتم کنار جونگکوک و کنار گوشش با صدای آرومی گفتم : کوک نگران نباش فقط نقش جانگ ووک رو بازی کن و بیا روی ماموریتمون تمرکز کنیم تا هرچه زودتر بتونیم برگردیم . کوک سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و از هم جدا شدیم . با وزیر اعظم یعنی پدرم سوار کالسکه شدم . در راه خونه بودیم روبروی من نشسته بود که سکوت رو شکست : تو و جانگ ووک از وقتی که بچه بودین باهم دوست بودین و هروقت که گم می شدین پیش همدیگه پیداتون میکردیم ، حتی الان که ۲۸ سالته و اون ۲۴ سالش بازهم باهمین . من واقعا به دوستیتون افتخار میکنم ولی پسرم لطفا مراقب خودتون باشین و حواستون رو خوب جمع کنین . همونطور که میدونی دشمن همه جا هست و در کمینِ . امروز جاسوسایی که فرستاده بودم برام خبر اوردن که امپراطور چند نفر رو فرستاده بود تا شما دوتا رو به قتل برسونن . به چشماش نگاه کردم ، نگاهش پر از نگرانی و عشق پدرانه بود ، پدر واقعی خودم رو به یاد آوردم اون هم همینقدر به من عشق می ورزید . آهی کشیدم : پس اینجا هم قصد کشتنمون رو دارن .
پدر که متوجه حرفام نشده بود با گیجی پرسید : چی پسرم؟
دستی توی موهام کشیدم : هی..چی پدر . لطفا نگران نباشین ما کارمون رو خوب بلدیم .
لبخندی زد و گفت : فردا باید به جشن عروسی ولیعهد جوان بریم . لطفا خودتو آماده کن و همراه من به جشن بیا ، نبینم باز غیبت بزنه! جانگ ووک هم به همراه پدرش میاد .
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم : چشم .
(فردا عصر جشن عروسی ولیعهد)
لباسی که مادرم برایم اماده کرده بود رو پوشیدم ، لباس قشنگی بود رنگ سرمه ای موهایم رو مادرم با روغن برایم  به سمت بالا حالت داده بود .
با پدر به جشن رفتیم . جونگکوک و پدرش هم کنار ما نشسته بودن . خوبیش این بود که حداقل اینجا کنار هم نشستیم و می تونیم بهتر نقشه بکشیم .
چند دقیقه بعد امپراطور با ابهت وارد شد ، بعد از  سخنرانی طولانی و حوصله سر برش که من و کوک فقط خمیازه می کشیدیم و پدرامون چپ چپ بهمون نگاه میکردن ، شاهزاده ی دوم پسر کوچکتر پادشاه که ظاهرا اسمش وانگ تهمین بود با غرور کنار پدرش ایستاده بود. کوک با ارنجش بهم ضربه ای زد : میگم هیونگ این یارو شبیه تهیونگ نیست ؟ یکم دقیق تر شدم و گفتم : یا خدا انگار خودشه ! لامصب اصلا مو نمیزنه.   بلاخره ورود ولیعهد و همسرش رو اعلام کردن .
با لباس های با شکوهی که به تن داشتن وارد شدند و از بین همه می گذشتند ، ما بخاطر پدرامون نزدیک به امپراطور نشسته بودیم . ناگهان کوک دستم رو محکم در دستش گرفت و فشار داد و با بهت بهم خیره شد و با چشم و ابرو به ولیعهد اشاره میکرد که من دقیق تر بهش نگاه کنم باورم نمی شد چی دارم می بینم یعنی خودشه؟!

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now