پارت سوم

444 71 0
                                    

به محض اینکه ولم کرد دستشو گرفتم و چرخیدم پشت سرش و دستاشو پشت سرش قفل کردم و به شکم کوبیدمش به میز.
همونطور که نفس نفس میزدم گفتم : فکر کردی الکی الکی افسر پلیس شدم؟
نامجون قهقه ی بلندی سر داد : کارت خوبه ! خوشم اومد. ولی متاسفانه اینکارا دیگه فایده ای نداره .
اخم کردم : منظورت چیه؟
بیشتر به میز فشارش دادم.
پوزخندی زد: فکر کردی دوتا خرگوش تو لونه ی شیر چه کاری از دستشون برمیاد؟
گفتم: لازم نیست نگران ما باشی ، از پس خودمون برمیایم . سریع دستبند رو از جیب کتم بیرون اوردم و به زور بردمش کنار تختش دستشو به تخت بستم .
خنده ای کرد وگفت : این بار بهت فرصت میدم در بری ، ولی اینو بدون خودت با پای خودت برمیگردی پیشم .
همونطور که سمت در اتاق میرفتم پوزخندی زدم : هه برای چی باید برگردم پیش آدمی مثل تو.
نامجون نگاهشو به نقطه ی نامشخصی دوخت: خواهیم دید.
با سرعت درو باز کردم و از پله ها رفتم پایین و جونگکوک رو دیدم که کنار تهیونگ نشسته .
جونگکوک با نگرانی : هیونگ چی شده؟
- پاشو بریم کوک عجله کن .
دستشو گرفتم و با سرعت از اونجا خارج شدیم . تهیونگ تا آخرین لحظه چشم ازمون برنداشت.
(دو ساعت بعد در خانه من)
جونگکوک روی کاناپه نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود و فکر میکرد. منم بی حال خودم روی مبل انداخته بودم و به اتفاقات امروز صبح فکر میکردم .
بعد از اینکه همه چیز رو برای جونگکوک تعریف کردم خیلی بهم ریخت .حتی جونگکوک گفت تهیونگ هم سعی داشته بهش نزدیک بشه و حرفای مزخرفی زده . وای اصلا دلم نمیخواد به پیشنهادی که اونم کیم نامجون عوضی بهم داد حتی فکر کنم ، وقتی حرفاشو یادم میاد مور مورم میشه .
جونگکوک نگاهشو بهم دادم : میگم هیونگ ، من به رئیس خیلی مشکوکم . اخه برای چی باید مارو تو همچین موقعیتی قرار بده و حتی ما یه عکس ازش پیدا کردیم که خیلی راحت می تونیم با اون عکس لوش بدیم .
کمی به جلو خم شدم : کوک اصلا قضیه ی ساده ای نیست . مسلما اون فهمیده ما عکس رو پیدا کردیم و الان قصد داره از شرمون خلاص بشه . ولی اینکه چرا میخواست ما این پرونده رو حل کنیم هنوز برام سوالِ!
جونگکوک باز هم به فکر فرو رفت . از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی برای شام درست کنم . بعد از اینکه شام خوردیم به کوک گفتم بیاد رو تخت من دوتایی بخوابیم .
کوک دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره شده بود . لبخندی زدم : به چی فکر میکنی کوک؟
بهم نگاه کرد: به اینکه قرار چی به سرمون بیاد.
نشستم لبه ی تخت و دستشو گرفتم : نگران نباش هیونگ مواظبته . من مطمئنم این پرونده رو به خوبی حلش میکنیم و از پسِ برادران کیم و رئیس برمیایم بهت قول میدم .
جونگکوک سر جاش نشست و منو محکم بغل کرد . دستاشو خیلی سفت دور گردنم حلقه کرد جوریکه نزدیک بود نفسم بند بیاد . جونگکوک با ذوق گفت : هیونگ نمیدونی چقدر خوشحالم که تو این دنیا تورو دارم .
چند ضربه زدم روی دستش که ولم کرد : خوب هیونگتو دوست داری!
دستمو دور گردنم گذاشتم و لبامو جلو دادم: داشتی خفم میکردی!
خنده ای کرد و لبامو محکم با دستش گرفت و فشار میداد گفتم : آییییی لبامو ول کن کووووک!
جونگکوک همینطور میخندید و گفت : تا حالا چندبار بهت گفتم لباتو اینطوری نده جلو وگرنه اینجور میگیرمشون .
یه چشممو از درد بسته بودم : آیی باشه ولم کن دیگه اینکارو نمیکنم .
لبامو ول کرد و دستمو گذاشتم رو لبام : جونگکوک بعدا به خدمتت میرسم! ببین لبام چطور ورم کرده! هر کی ندونه فکر میکنه ایا من چیکار کردم!
کوک خندید : همش تقصیر خودته هیونگ من بهت هشدار داده بودم!
یه ابرومو بالا دادم و بهش نگاه کردم : عه اینطوریه؟!
جونگکوک خنده ش قطع شد و با نگرانی بهم خیره شد: هیونگ غلط کردم! ببخشید دیگه تکرار نمیشه !
همینطور رفتم نزدیک و گفتم : دیگه هیچکدوم از اینا فایده نداره ! نشستم روی پاهاش و شروع کردم به قلقلک دادنش .
بعد از کلی مسخره بازی از شدت خستگی تو بغل هم بیهوش شدیم .
(روز بعد در اداره پلیس)
رئیس بخشمون ذهنم رو درگیر کرده بود . یعنی باید گزارششو به معاون رییس کل میدادیم یا نه ، باید همینجور به نقش بازی کردن ادامه میدادیم؟
جونگکوک وارد دفترم شد . روی صندلی روبروی من نشست : جین هیونگ ، همونطور که گفتی صداهای ضبط شده رو به معاون رئیس کل دادم . میگم بنظرت درمورد...
ناگهان چیزی نظرمو به خودش جلب کرد و سریع دستم رو گذاشتم روی دهن جونگکوک : هیس جونگکوک ساکت. جونگکوک با چشمای گرد شده از تعجب صداهای نا مفهومی از دهنش خارج شد . دستمو از روی دهنش برداشتم که گفت : چی شده هیونگ .  گفتم : هیس و انگشتمو به نشونه ساکت باش روی بینی و لبام قرار دادم و به زیر میز اشاره کردم .  و جونگکوک شنودی رو که زیر میز پیدا کرده بودم دید و با تعجب بهم نگاه کرد : پس اینطور!
حالا که هردومون فهمیده بودیم اوضاع از چه قرارِ . شروع کردیم با ایما و اشاره باهم حرف زدن و از دفتر و اداره زدیم بیرون . بیرون توی محوطه روی یکی از نیمکت ها نشستیم .
جونگکوک: پس توی دفترامون شنود کار گذاشته .
همونجور که به زمین خیره شده بودم : درسته .
جونگکوک: حالا بازم میخوای چیزی نگی و کاری نکنی؟
نفس عمیقی کشیدم : چرا اتفاقا دارم براش یه نقشه ی درست و حسابی میکشم ولی اون نباید بفهمه که ما از شنود توی اتاقامون با خبریم ، متوجهی که؟
جونگکوک سرشو به نشونه ی تایید تکون داد: آره فهمیدم . پس بازم میخوای که به نقش بازی کردن ادامه بدیم .
-درسته!
×ولی هیونگ تا کجا باید نقش بازی کنیم؟
-تا هروقت که لازم باشه.

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now