پارت نهم

358 50 0
                                    

(جین)
اصلا باورم نمی شد یعنی اون واقعا خودش بود؟!
جونگکوک:هیونگ این که نامجونه!
با نگرانی و اخم به نامجون خیره شده بودم . جونگکوک دستمو گرفت : هیونگ ...
با صدای آرومی که فقط کوک بشنوه گفتم: حالا فهمیدم چرا اینجاییم .
جونگکوک سرشو تکون داد و آروم کنار گوشم گفت : درسته ، اونم تهیونگِ!ما حتی تو این دوره از تاریخ هم با این دو تا برادر درگیر بودیم . درواقع اونا پسر عموهای تو و پسر عمه های منن . پدرِ من برادرِ ملکه س.
چشمام از تعجب گرد شد : پس هممون با هم فامیلیم . کل دربار فک و فامیلای ملکه و امپراطورن که... و نامجون هم امپراطور آینده س و ما هم الان در عروسیش شرکت کردیم.
ناگهان یاد بلایی افتادم که می خواست توی اتاقش سرم بیاره . تمام بدنم از شدت عصبانیت گر گرفت. اون مرتیکه مگه هم جنس گرا نیست؟اونوقت اینجا داره زن میگیره؟جلوی چشم من با یه پسر خوابید! نفسمو با حرص بیرون دادم و صحنه ی روبروم که ولیعهد و همسرش بودن نگاه کردم . احتمالا بزودی داستان ما و ماموریتمون شروع میشه. تو همین فکرا بودم و به نامجون زل زده بودم که ناگهان باهم چشم تو چشم شدیم.
طوری خیره بهم نگاه میکرد که انگار میخواد چیزی بهم بگه...
جونگکوک : هیونگ این چرا به تو زل زده الان همه میفهمن ، بهش نگاه نکن.
با اخم غلیظی که کرده بودم نگاهمو ازش گرفتم .
...
با شام مفصلی ازمون پذیرایی کردن ، همه چیز رنگ و وارنگ بود . مهمان ها ، رقاص ها . حتی رقص شمشیر هم اجرا کردن .
داشتم غذا میخوردم که حس کردم نگاهِ سنگینی رومِ. برگشتم سمت ملکه و نگاهم به دختری که کنار ملکه نشسته بود و با دقت بهم زل زده بود افتاد. دختر زیبایی بود ، ولی چرا داره اینطوری بهم نگاه میکنه غذارو نجویده قورت دادم که پدرم زد به پهلوم و نگاهمو از اون دختر که پرنسس بود گرفتم: پسرم تو نباید به شاهزاده خانم یا ملکه زل بزنی ، اینکار جرمه . هرچند که اونا فامیلمون هستن .
با نگرانی به پدر نگاه کردم : متاسفم پدر من نمیدونستم ، اخه اون داشت بهم نگاه میکرد، نگاهش انقدر سنگین بود که متوجهش شدم وگرنه من قصدی نداشتم .
پدرم دستمو گرفت: میدونم پسرم . آهی کشید : از وقتی که یادمه اون همیشه همینطوری به تو نگاه میکنه ، علاقه ی خاصی به تو داره . خیلی مراقب باش دلم نمیخواد تو دامش بیوفتی ، اون و مادرش مثل مار میمونن. حیله گرن!
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم:فهمیدم پدر جان. و به فکر فرو رفتم ، شاهزاده خانم از من خوشش میاد ، نامجون یا همون ولیعهد وانگ یو
به من زل زده بود ...نمیدونم . باید درموردش با کوک حرف بزنم .
(یک هفته بعد)
(جونگکوک)
در تمام طول این یک هفته با جین هیونگ سخت شمشیرزنی تمرین می کردیم . خوشبختانه وقتی سنمون کمتر بود در کلاس شمشیر زنی شرکت کرده بودیم و حتی توی مسابقات کشوری هم مقام اورده بودیم . هیچوقت فکرشو نمی کردم شمشیر زنی به کارمون بیاد . توی اتاقم نشسته بودم و کاغذها و نامه هایی که پدرم بهم داده بود رو می خوندم و بررسی میکردم، راستش کار وانگ جانگ یعنی من در این دوره تجارت بود، باید با تجار سر و کله میزدم .
به نامجون و تهیونگ یعنی وانگ یو و وانگ تهمین فکر کردم . با قلم توی دستم بازی میکردم که در اتاقم با شدت باز شد، یک لحظه تن و بدنم لرزید ولی با دیدن خواهر کوچیک رو اعصابم اخم غلیظی روی صورتم نشست : هی تو اینجا چیکار داری؟ مگه نگفتم عین خر نیا تو اتاقم؟برو بیرون حوصلتو ندارم.
یوکی بغض کرد: ولی برادر تو که اینطوری نبودی ، چرا انقدر با من بدی؟
بهش نگاه کردم : چون رو اعصابی.
یوکی اومد نزدیکتر: ولی قبلا که این حرفارو نمیزدی.
ابروهامو بالا دادم و گفتم: قبلا فرق میکردم و یکی دیگه بودم ، الان یه ادم جدیدم . میخوای بخواه نمی خوای هم نخواه! همین که هست! سرگرم نوشتن شدم ، راستش داشتم خط چوسان قدیم رو تمرین میکردم ، خوشبحال جین هیونگ که همه اینارو بلد بود از بس که عشق تاریخ بود. حتی بهم گفت که درمورد این دوره از امپراطوری هم خونده و میدونه چه اتفاقاتی قرار بیوفته و خب این یکم خوب بود . جین هیونگ گفت وانگ یو یه پادشاه عیاش و خوش گذرونه و بی رحمه. طوریکه به فامیل های خودش رحم نمیکنه و حتی ممکنه مارو هم بکشه.
یوکی ایش گفت و با پررویی نشست روبروم : تا باهام خوب رفتار نکنی از اینجا نمیرم!
از فکر در اومدم و بی خیال نوشتن شدم ، سرمو بالا اوردم و قلمو انداختم روی کاغذ ، دست به سینه زدم و به عقب تکیه دادم : خب الان میگی چیکار کنم؟ چیکار کنم که دست از سرم برداری؟
یوکی با ناراحتی بهم نگاه کرد: مثل قبل باش .
آهی کشیدم و با صدای آرومتری گفتم : ببین دختر جون ، اون منِ قبلی فرق داشت ، من هیچوقت خواهر نداشتم که بدونم چطوری باید باهاش رفتار کنم...
یوکی : من میدونم تو برادر من نیستی
با تعجب بهش نگاه کردم: واقعا؟! خب پس چرا انقدر بهم گیر میدی؟
یوکی: چون تو شبیهشی از لحاظ چهره و قد و هیکل دقیقا خودشی، ولی از نظر اخلاقی...خیلی باهم فرق دارین . من دوست دارم حالا که اون پیشمون نیست حداقل تو جای اون رو برام پر کنی .
دستامو روی میز گذاشتم و نزدیکتر رفتم : شرط داره!
یوکی با هیجان گفت: چه شرطی؟ هرچی باشه قبول میکنم .
لبخند پیروزمندانه ای زدم : خوبه!
از روی صندلی بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن : اولا، سر زده وارد اتاق من نشو . دوما لطفا انقدر جیغ نزن چون واقعا صدات روی اعصابمه!
یوکی همینطور بهم زل زده بود و گوش میداد و تایید میکرد. لبخندی زدم :
سوما وقتی خوابم نیا بالا سرم و جیغ جیغ کن!
یوکی:همینا بود؟
حالت متفکری به خودم گرفتم و دستم رو زیر چونه م زدم : همینا بود! اگه تو اینکارایی که بهت گفتم رو انجام بدی اونموقع میبینی چه برادر خوبی برات میشم.
یوکی با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و خودشو انداخت بغلم و از گردنم آویزون شد طوریکه مجبور شدم بخاطرش کلی خم شم :اخ آییی خفم کردی دختر. خنده ای کردم و منم متقابلا بغلش کردم . حق با اون بود حالا که منِ گذشته اینجا نیست و من اینجا هستم باید نقش برادرشو براش بازی کنم .
بلاخره بیخیال بغل کردنم شد و گفت : برادر ، جناب وانگ سوک اینجاست . اونموقع اومدم اتاقت که اینو بهت بگم .
با هیجان گفتم : جدی میگی؟ چرا زودتر نگفتی ؟ باید برم پیشش.
یوکی : نگران نباش ، خواهر یوهی داره باهاش حرف میزنه ، احتمالا تا الان از کلش دود بلند شده .
خنده ای کردم و رفتم پیش جین هیونگ.
(جین)
رفتم خونه ی جونگکوک که هم ببینمش هم باهم حرف بزنیم ، وقتی وارد امارتشون شدم خواهر جونگکوک یوهی سر راهم سبز شد و منو تا داخل امارت راهنمایی کرد .
یوهی : س...سرورم
برگشتم سمتش و به دختر روبروم نگاه کردم : بله؟
یوهی موهاشو پشت گوشش داد : راستش گفتنش خیلی برام سخته ولی خیلی وقت بود که می خواستم درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم .
بهش نگاه کردم : گوش میکنم لطفا بگین .
یوهی با نگرانی به اطرافش نگاه کرد: خب راستش اینجا نمیشه .
با گیجی بهش نگاه کردم ، مگه چی میخواست بگه؟
یوهی آستین لباسمو گرفت : لطفا بیاین بریم حیاط پشتی اونجا حرف بزنیم.
با گیجی و منگی گفتم : باشه بریم .
رفتیم حیاط پشتی و نشستیم لب حوض رو کردم به یوهی : خب بفرمایید ، لطفا حرفتون رو بگین .
یوهی سرشو پایین انداخته بود و انگار با حرف هایی که میخواست بگه تو ذهنش یه درگیری بزرگ داشت . بهش نگاه کردم، اون دختر خوشگل و بامزه ای بود . ولی امیدوارم اون چیزی که من دارم بهش فکر میکنم رو نخواد بگه ، لطفا نگو و منو لای منگنه قرار نده.
بلاخره عزمشو جزم کرد و توی چشمام زل زد: سرورم من به شما علاقه دارم!
چشمام از تعجب گرد شد. لعنتی حدس میزدم. حالا باید چیکار کنم؟ چجوری بپیچونمش؟
دستی توی موهام کشیدم و به سنگ ریزه های کف حیاط خیره شده بودم و مونده بودم که چی بگم؟
ناگهان یوهی دستمو گرفت ، با حس سردی دستاش برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم .
یوهی حالا که از خجالت لپاش گل انداخته بود گفت : سرورم ، میفهمم حتما از من خوشتون نمیاد و به شخص دیگه ای علاقه دارید ، ولی لطفا بذارید حداقل دوستای نزدیک بمونیم .
آهی کشیدم : راستش به کسی علاقه ندارم ، دلیل سکوتمم این بود که نمیدونم باید چی بگم . راستش من برای مدت زمان نامعلومی اینجا هستم ، نمیدونم شاید یک سال ، شایدم ده سال ...اصلا نمیدونم و مشخص نیست که تا کی اینجا باشم . پس برای همین نمی تونم قولی به کسی بدم یا دل به کسی ببندم و به خودم وابسته کنم . امیدوارم که درکم کنید.
یوهی دستشو از روی دستم برداشت و با ناراحتی به جلوی پاش خیره شد : راستش من از وقتی که بچه بودم به شما علاقه داشتم ، شما همیشه دلسوز و مهربان و صادق و فداکار بودین و من همیشه شمارو تحسین میکنم .
سری تکون دادم : ممنونم از لطفی که به من داری ، راستی تو چند سالته؟
یوهی که از خجالت رنگ لبو شده بود : ۱۸
سرمو تکون دادم: هنوز سنت خیلی کمه. لطفا برو دنبال تجارت و برای خودت یه زن موفق شو . بعدا برای ازدواج وقت هست .
یوهی : سرورم شما دوست ندارین ازدواج کنین؟
لبخندی زدم : تا حالا بهش فکر نکردم که ببینم دوست دارم یا نه . راستش بنظرم خیلی خوبه که آدما ازدواج کنن و تشکیل خانواده بدن و بچه های موفقی رو تحویل جامعه بدن . ولی همونطور که گفتم چون شرایطم مشخص نیست نمی تونم به ازدواج فکر کنم ...
ناگهان صدای کوکی رو شنیدیم که داشت منو صدا میکرد : وانگ سوک هیونگ کجایی؟

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now