پارت دوازدهم

345 47 1
                                    

نذاشت حرفم تموم شه و یه بوسه ی محکم از لبام گرفت و لبام رو با صدای پاپ مانندی رها کرد.
ولیعهد که مثل من به نفس نفس افتاده بود : چرا درست نیست؟ کجاش ایراد داره؟ اینکه دوتا مرد همو ببوسن؟ ولی من تورو دوست دارم ، دلم میخواد روزی صد بار ببوسمت و تو ام هیچ راه فراری نداری ! مجبوری منو قبول کنی.
دستمو روی لبهام گذاشتم و یه طرف دیگه رو نگاه کردم و با خجالت گفتم : ولی تو که گفتی منو نمی بوسی و صبر میکنی تا من خودم اینکارو بکنم !
نامجون خندید و دستمو گرفت و کشید که باعث شد از روی صندلی بلند شم و منو توی آغوشش گرفت . دستشو روی موهام می کشید : من دروغ گفتم! نمی تونم صبر کنم!
سرمو از روی شونه ی ولیعهد برداشتم : سرورم فکر کنم کسی داره میاد اینجا !
نگهبان دمِ در: سرورم بانو سونیانگ تشریف اوردن .
ولیعهد : لعنت بهش همسرمه !اون اینجا چیکار میکنه؟ حتما مادرم فرستادتش!
با تعجب بهش نگاه کردم : حالا باید چیکار کنیم؟
ولیعهد دستمو گرفت : نگران نباش دنبالم بیا ، درو قفل کردم مگه یادت نمیاد؟
آهانی گفتم و دستمو کشید و منو برد پشت پرده کنار تختش . جا شمعی که روی دیوار بالای تختش بود رو به سمت جلو کشید و در مخفی پشت تختش ظاهر شد از شدت تعجبی که کرده بودم دهنم باز مونده بود!منو داخل در مخفی برد و  دستاشو روی شونه هام گذاشت : همینجا بمون خودم میارمت بیرون باشه؟ تا وقتیکه نگفتم نیا بیرون!
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و صورتمو بین دستاش قاب گرفت و بوسه ی کوتاهی روی پیشونیم زد و درو بست و رفت به سمت خروجی اقامتگاهش .
ظاهرا زنش وارد شد . سعی کردم به صداهاشون گوش بدم . امشب برای من شب خیلی عجیبی بود . باورم نمی شد اجازه دادم نامجون منو ببوسه! چرا من انقدر در برابرش سست شدم؟
آهی کشیدم و گوشمو چسبوندم به دیوار تا بفهمم چی میگن .
(راوی)
سونیانگ : سرورم شما تا کی میخواین به دیدن من نیاین ؟ تا کی میخواین منو نادیده بگیرین؟
ولیعهد آهی کشید : گوش کن بانو ، من از اول هم مخالف این وصلت بودم ، خودتون هم خوب میدونستین که من علاقه ای به این وصلت و شما ندارم .
سونیانگ با عصبانیت گفت : ولی من چه گناهی کردم که قربانی این اتحادهای مسخره ی شماها شدم؟!
ولیعهد با بی حوصلگی گفت: بگو چی میخوای؟
حالا انگار سونیانگ نرم تر شده بود با بی شرمی گفت : یه فرزندِ پسر میخوام!
ولیعهد شوکه از اینکه تمام این حرف هارو وانگ سوکِ عزیزش داره میشنوه گفت : خب... خب الان که نمیشه!
سونیانگ از روی صندلی بلند شد و به سمت وانگ یو رفت و روی پاهاش نشست ، دستاشو دور گردنش حلقه کرد : باید بشه !
سرشو جلو برد و بوسه ی خیسی رو شروع کرد . لبهای وانگ یو بی حرکت مونده بود. سونیانگ از حرص گاز محکمی از لب وانگ یو گرفت . اخم غلیظی روی صورت وانگ یو نقش بست ‌.
کمر دختر رو گرفت و اونو از روی پاهاش بلند کرد و با صدای بلندی گفت : ازم بچه میخوای؟ بهت بچه بدم دست از سرم برمیداری؟
سوکجین که پشت دیوار همه ی این صداهارو میشنید ، ناگهان حس کرد که قلبش به درد اومده . ولی چرا؟ یعنی سوکجین یک شبِ عاشق وانگ یو شده و دلشو بهش باخته؟
سوکجین دستشو روی قلبش گذاشت و از دیوار فاصله گرفت . نمی خواست صدای رابطه ی اونارو بشنوه . به دیوار تیکه داد و سر خورد و روی زمین نشست . و زانوهاشو توی بغلش گرفت و سرشو روی زانوهاش گذاشت.
بعد از مدتی روی زمینِ سرد خوابش برد ...
...
(نامجون)
(روز بعد)
دیشب شب خیلی عجیبی بود . اصلا دلم نمیخواست اون اتفاق بیوفته اونم درست وقتی که جین توی اقامتگاهمه . و درست پشتِ دیوارِ تختم.
نمیدونستم باید چی بگم و چجوری باهاش حرف بزنم و بهش توضیح بدم . ولی هرچند که من از حسِ اون نسبت به خودم مطمئن نیستم . اصلا نمیدونم اونم از من خوشش میاد یا نه .
به محض اینکه سونیانگ بیدار شد فرستادمش بره اقامتگاه خودش .
سریع در مخفی رو باز کردم و با صحنه ای که روبروم بود قلبم فشرده شد . وانگ سوک بیدار بود و روی زمین نشسته بود ، و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود . چند بار صداش زدم تا به خودش اومد . رفتم نزدیکش و شونه هاش گرفتم و بلندش کردم : حالت خوبه؟ بخاطر دیشب واقعا متاسفم...
پرید وسط حرفم و نذاشت ادامه بدم، لبخندی زد و گفت : متوجهم ، نیازی نیست به من توضیح بدین ، من همه چیز رو درک میکنم و خوب میدونم که شما متاهلین و بلاخره پیش میاد.
لباساشو مرتب کرد . گیج بودم نمیدونستم چی باید بگم و گفتم : همینجا بمون صبحانه بخور بعد برو .
برگشت سمتم و با نگاهی که هیچ حسی درش وجود نداشت بهم نگاه کرد و گفت : نه ممنون ، برمیگردم عمارت خودمون ، پدر و مادرم حتما نگرانم شدن.
سری تکون دادم : بازم بخاطر دیشب ازت معذرت میخوام ، نمی خواستم اینطوری بشه .
وانگ سوک لبخندی زد و اومد نزدیکم ، اینبار بدون اینکه مجبورش کنم توی چشمام نگاه کرد: مهم نیست سرور ، ما که رابطه ای باهم نداریم و قول و قراری هم نذاشتیم، پس نگران نباشید .
با شنیدن این حرفاش حس کردم سطل آب یخ ریختن رو سرم . خواست بره که سریع بازوشو گرفتم که به طرفم برگشت و با تعجب بهم نگاه میکردم .
با تردید لب زدم : این یعنی اینکه تو نمی خوای پیشنهادِ منو قبول کنی؟
وانگ سوک که انگار از چیزی که می خواست بگه کاملا مطمئن بود ، توی چشمام نگاه کرد و گفت : دقیقا! من هیچ علاقه ای ندارم که بخوام معشوقِ مخفی و پنهانیِ شما باشم سرورم . هروقت تونستین این رو به بقیه توضیح بدین ، اونوقت بیاین سراغم .
اینارو گفت و به سرعت از اقامتگاهم خارج شد.
من موندم و یه عالمه فکر و خیال.
(جین)
از اقامتگاه ولیعهد سریع زدم بیرون .
نمیدونم چرا ولی از دست ولیعهد خیلی عصبانی و ناراحت بودم ، اخه چرا باید برای من مهم باشه که اون با همسرش میخوابه و... چرا باید انقدر بخاطرش ناراحت بشم و برام اهمیت داشته باشه؟
از تصمیمی که گرفتم اصلا پشیمون نیستم ، بنظرم این بهترین تصمیمی بود که می تونستم بگیرم. باید به جونگکوک بگم... وای نه جونگکوک! اصلا اونو یادم نبود ، یعنی الان کجاست ؟ نکنه تو اقامتگاهِ تهمینِ!
با نگرانی داشتم اطرافو می گشتم ک چک میکردم که صدای آشنایی نظرمو به خودش جلب کرد. کمی دقت کردم ، اوه اون صدای کوکِ! رفتم نزدیکتر رسیدم به یک ستون ، پشت ستون خودمو پنهان کردم و سعی کردم هم بتونم ببینم هم بشنوم که چی میگن .
جونگکوک و تهمین(تهیونگ) داشتن باهم بحث میکردن .
جونگکوک : فکر کردی چون شاهزاده ای می تونی هر کاری دلت خواست بکنی؟
تهمین: دقیقا! من هر کاری که دلم بخواد انجام میدم و بلاخره تو در برابر من تسلیم میشی!
جونگکوک: هه به همین خیال باش! من ازت متنفرم و حالم از ریختت بهم میخوره چطوری می تونم با تو باشم؟ درضمن من از رابطه با پسرا خوشم نمیاد! دخترارو دوست دارم .
تهمین به کوک نزدیکتر شد و دستشو گذاشت زیر چونه کوک و توی چشماش زل زد و گفت : کاری میکنم که از پسرا هم خوشت بیاد. من نمیخواستم چیزایی رو که من تجربه کردم کوک هم تجربه کنه پس تا تهمین خواست جونگکوک رو ببوسه سریع تک سرفه ای کردم . هردو سریع به سمتم برگشتن .
به جونگکوک اشاره  کردم : اومدم جانگ ووک رو ببرم .
جونگکوک: هیونگ!بلاخره اومدی!
لبخندی زدم و گرفتمش تو بغلم و با اخم و چشم غره به تهمین نگاه کردم. اون نگاهشو ازم برنمیداشت ، جوری بود که انگار میخواست سر به تنم نباشه . پوزخندی زدم و دست کوک رو گرفتم و از اونجا رفتیم بیرون .
(دو هفته بعد)
(جین)
با اصرار زیادِ دو تا خواهرِ جونگکوک ، من و کوک و خانواده هامون تصمیم گرفتیم که یک روز به گردش و شکار بریم .
تمام مدت متوجه نگاه های یوهی روی خودم بودم ، راستش اصلا راحت نبودم ولی خب به روی خودم نمیووردم چون نمیخواستم اتفاق بدی بیوفته یا جو بینمون خراب شه.
برای همین نادیده ش میگرفتم و اصلا بهش نگاه نمیکردم و باهاش حرف نمیزدم جز چند کلمه ی کوتاه و جواب های سرسری.
انگتر اونم متوجه شده بود ولی بازم دست بردار نبود .
جونگکوک کنار گوشم زمزمه کرد: میدونم هیونگ ، خواهرم خیلی رفته رو مخت بذار برم باهاش حرف بزنم ، چون این رفتاراش رو اعصابِ منم هست.
دستشو گرفتم : نه کوک هیچ کاری نکن ، ولش کن . یه امروز رو فقط باید تحملش کنم ، پس مشکلی نیست .
جونگکوک لبخندی زد و گفت : ولش کن پاشو بریم یکم اونطرف رو بگردیم .
قبول کردم و رفتیم اطراف رو گشت بزنیم.
جونگکوک:آه چه هوای خوبیه!
لبخندی زدم و چشمامو بستم تا هوای تازه رو وارد ریه هام کنم . لرز کردم و گفتم : درسته که نزدیکِ بهارِ ولی هنوزم هوا یکم سرده!
جونگکوک خندید : آره .میگم هیونگ.
بهش نگاه کردم:چیه کوک؟
آهی کشید و به اونطرف رودخانه خیره شد: ما تا کی قرارِ اینجا بمونیم؟
دستمو گذاشتم روی درختی که کنارم بود و نشستم و به درخت تکیه دادم ، به کوک هم اشاره کردم که کنارم بشینه .
هردو به رودخانه خیره شده بودیم . گفتم :نمیدونم کوک ، شاید یه چندسالی اینجا گیر افتادیم!
جونگکوک با ناراحتی گفت :چند سال؟! وای نه واقعا تحملش برام سخته ! آخه ما چرا باید اینجا گیر میوفتادیم؟همش تقصیرِ اون جادوگره سفیده!
آهی کشیدم :ولی چاره ای نداریم مجبوریم تحمل کنیم . پرِ پرنده ای رو که روی زمین افتاده بود برداشتم و بهش خیره شدم و گفتم : اون گفت باید دنبال عشق بگردیم!ولی نگفت منظورش از عشق چیه؟ چجور عشقی؟
جونگکوک : دقیقا!مارو با یه عالمه سوال ول کرد اینجا و رفت!
دستی تو موهام کشیدم ، موهامون داره کم کم بلند میشه . به کوک نگاه کردم : جونگکوک
جونگکوک: بله جین هیونگ...
ناگهان با شنیدن صدای پاهایی روی برگ ها به خودمون اومدیم .
با دیدن شخصی که روبروم بود کاملا لال شدم .
جونگکوک سریع از جاش بلند شد و دست من رو هم کشید که بلند شم و احترام بذارم . سریع تعظیم کردیم .
با لکنت گفتم :س...سرورم شما اینجا چیکار میکنید؟
ولیعهد: اوه جالبه اینجا همدیگه رو داریم ملاقات میکنیم ! چطور ؟ یعنی نمی تونم تو شهرِ خودم قدم بزنم و گردش کنم؟
جونگکوک:ولی سرورم شما با لباس مبدل اومدین ممکنه براتون خطرناک باشه .
ولیعهد خنده ای کرد و با دیدن چهره ی جذابش که نور ملایم خورشید بهش می تابید و جذابیتش رو چند برابر کرده بود و اون چال های لپش نا خودآگاه دستمو روی قلبم گذاشتم . باهم چشم تو چشم شدیم سرع نگاهمو ازش دزدیدم . یاد بوسه هایی که داشتیم افتادم و از خجالت نمیدونستم به کجا باید فرار کنم .
جونگکوک دستمو گرفت و گفت :هیونگ حالت خوبه؟
به کوک نگاه کردم :آره خوبم ، نگران نباش .
ولیعهد اومد نزدیکتر :چرا ؟حالت بده وانگ سوک؟
می خواست دستشو بذاره روی پیشونیم که ناخواسته دستشو پس زدم  . با تعجب بهم نگاه میکرد . سریع تا زانو خم شدم و تعظیم کردم و شروع کردم به عذرخواهی کردن :متاسفم سرورم ، منو ببخشید .
ولیعهد دستشو روی شونه م گذاشت و گفت :به من نگاه کن وانگ سوک .
آروم سرمو آوردم بالا و به چشماش نگاه کردم . کمکم کرد که صاف بایستم .
جونگکوک :سرورم من مراقبشم . شما می تونید برید .
ولیعهد : ولی من نمیخوام برم.
با تعجب به ولیعهد نگاه کردیم و گفتم : ولی سرورم اینجا ممکنه برای شما خطرناک باشه !شما حتی با خودتون محافظ هم نیووردین!
ولیعهد به رودخانه خیره شد : نیازی ندارم . من اومدم تورو ببینم .
این کلمات رو بدون اینکه به من نگاه کنه گفت.
حس کردم تمام بدنم گر گرفته .
جونگکوک :آم من میرم ببینم خواهرام در چه حالن .
سریع مچ دست کوک رو گرفتم و مانع رفتنش شدم . ولی کوک با چشم و ابرو بهم میگفت که بذارم بره . دستشو ول کردم و از اونجا دور شد.
ولیعهد آهی کشید :میدونم از من خوشت نمیاد و نمیخوای باهام باشی . حداقل اجازه بده بعضی روزا مثل الان این بیرون همدیگرو ملاقات کنیم .
گفتم:ولی سرورم...
حرفم نصفه موند چون متوجه چند تا نینجای سیاه پوش در اطرافمون شدم .
ولیعهد سریع شمشیرشو دراورد و من هم همینکارو کردم . شروع کردیم به مبارزه کردن با نینجاها . خیلی قوی بودن چندتاشونو کشتیم و یا زخمی کردیم .
رو به ولیعهد کردم و هر دو مون نفس نفس میزدیم . بریده بریده گفتم : بیاین از اینجا بریم ، اینجا امن نیست .
تا خواستم قدم بردارم یه چیزی خورد پشت گردنم و بیهوش شدم .

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now