پارت چهاردهم

334 53 8
                                    

توجه کنید این پارت 🔞بالای ۱۸ سالِ ، لطفا اگه دوست ندارید یا برای سنتون مناسب نیست نخونید🚫
رختخواب هارو جمع کردم و سینی غذا رو گذاشتم بینمون و شروع کردیم به غذا خوردن .
ولیعهد شروع کرد با شیطنت خندیدن . بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت : من حتی عاشق غذا خوردنتم .
با شنیدن این حرفش غذا پرید توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن . سریع اومد کنارم و به کمرم چند ضبر زد و لیوان آب رو گرفت جلوی دهنم . کل لیوان آب رو تا ته سر کشیدم که ولیعهد گفت : آروم تر وانگ سوک . داشتی خفه می شدی .
نگاهی به چهره ی نگرانش انداختم ، یعنی اون واقعا منو دوست داره؟ آخه برای چی؟ اگه من بخوام درخواستشو قبول کنم چه اتفاقاتی در انتظارمون خواهد بود . همونطور که بهش زل زدم بودم . دستشو آروم گوشه ی لبام کشید و با چهره ای خسته و درمونده گفت : وانگ سوک من واقعا دوستت دارم ، حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم حتی قید پادشاه شدن رو بزنم .
اون چی گفت؟ حاضره قید پادشاه شدن رو بزنه اونم فقط بخاطرِ من؟!
دستمو آوردم بالا و روی گونه ش گذاشتم و توی چشماش نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم : یعنی انقدر دوستم داری؟
ولیعهد با بغضی که سعی در خفه کردنش داشت با صدای لرزونی گفت : بله ، من خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنی دوستت دارم .
آهی کشیدم و گفتم : ولی ما توی دوره ای زندگی می کنیم که هیچکس همچین چیزی رو نمی پذیره!
ولیعهد : میدونم واسه همینم اگه قبول کنی که باهم باشیم تا آخرین نفسم ازت مراقبت میکنم.
لبخندی زدم و گفتم : تو خیلی خوبی ولی من از خودم مطمئن نیستم . تو ازدواج کردی و این منو نگران میکنه . اگه همسرت بویی ببره بیچاره میشیم .
ولیعهد دستامو توی دستاش گرفت و گفت : اون نمی فهمه قول میدم . کی باورش میشه من عاشق یک مرد شدم یا تو با یک مرد در رابطه ای ؟ هیچکس شک هم نمیکنه .
یه ابرومو بالا دادم : یعنی ازم میخوای بازیگرِ خوبی باشم که خب هستم !
ولیعهد با دهن باز بهم نگاه میکرد ، خنده ای کردم و گفتم : بذار خوب فکر کنم . چون نمی خوام از روی ترحم با کسی رابطه داشته باشم .
ولیعهد با ناراحتی گفت : یعنی منو دوست نداری؟
آهی کشیدم و گفتم : نه اینکه دوستت نداشته باشم ، ببین بذار خوب توضیح بدم . دوست داشتن و عاشق بودن باهمدیگه فرق دارن . من ازت خوشم میاد چون مرد خوبی هستی . اینکه میگم ازت خوشم میاد به این معنی نیست که عاشقتم و میخوام باهات باشم خب؟
ولیعهد با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت : فهمیدم !
دستمو روی شونه ش گذاشتم و تکانش دادم و با نگرانی گفتم : ناراحت شدی؟ من قصد ناراحت کردنتو نداشتم .
سرشو بالا آورد و با چشمای خیسش بهم نگاه کرد . راستش دلم براش می سوخت ، دلم می خواست کمکش کنم .
ولیعد : ولی من بلاخره کاری میکنم که تو عاشقم بشی!
پوفی کشیدم و گفتم : تو چقدر یکدنده ای! خیلی خب باشه منو عاشق خودت کن!
ولیعهد همونطور که روبروی هم نشسته بودیم فاصله شو کم تر کرد و با دستاش صورتم رو قاب گرفت . با تعجب بهش نگاه میکردم که چشماشو بست و لباشو گذاشت روی لبام . شروع به بوسیدنم کرد ، لب پایینمو بین لباش گرفته بود و با حرص می مکید و گاز می گرفت . با دستام به لباسش چنگ زدم و سعی کردم از خودم کمی دورش کنم ولی نشد انگار زورش خیلی زیاد شده بود . از درد توی دهنش ناله ای کردم که از فرصت استفاده کرد و زبونشو وارد دهنم کرد و حای جای دهنم رو می لیسید و مزه میکرد . زبونمو بین لباش گرفته بود و می مکید . کمی از خودم دورش کردم تا نفس بگیرم و باز به سمت لبام هجوم اورد ، انگار قرار نبود هیچوقت این بوسه ها تموم بشن . زبونشو روی لبام میکشید . هردو به نفس نفس زدن افتاده بودیم . کمی ازم فاصله گرفت و گفت : منو نمی بوسی؟!
اخمی کردم و از شدت خجالت سرمو پایین انداختم که گفت : بهتره همراهیم کنی وگرنه تا صبح ولت نمیکنم .
لباشو روی لبام گذاشت و بوسه های عمیقی روی لبام میذاشت . با تردید لبامو کمی باز کردم و لب پایینشو بین لبام گرفتم و شروع به بوسیدنش کردم . ولیعهد انگار که ذوق زده شده بود منو محکم به خودش چسبوند و روی پاهاش نشوند .
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و لباشو می بوسیدم . نمیدونم چرا اینکارو میکردم ولی اون لحظه فقط می خواستم ولیعهد آروم بشه .
توی دهنم ناله میکرد و دستاش رو نوازش وار روی کمرم می کشید و کم کم سمت باسنم برد . خواستم ازش فاصله بگیرم که نذاشت .
دستشو زیر لباسم برد و روی باسنم می کشید ، از خجالت تمام صورتم سرخ شد لباشو ول کردم و گفتم : چ...چیکار میکتی؟!
پوزخندی زد و گفت : خب دارم عشقم رو لمس میکنم .
اخم کردم و گفتم : تو خیلی منحرفی . از روی پاهاش بلند شدم و سمت در رفتم که دنبالم اومد و خودش رو از پشت بهم چسبوند و منو بین خودش و دیوار گیر انداخت . صورتم به دیوار چسبیده بود گفت : هی چیکار داری میکنی ؟ ما باید از اینجا بریم و برگردیم خونه هامون .
ولیعهد با صدای آرومی و بمی که از شدت هات بودن می لرزید، کنار گوشم گفت : خونه هم میریم نگران نباش عشقم .
آب دهنمو قورت دادم ، یاد کاری که نامجون در زمان خودم باهام انجام داد افتادم !نکنه اونم میخواد...
ناگهان حس کردم چیز سفتی روی باسنمه . چشمام از تعحب گرد شد و گفتم : چیکار ... خواستم برگردم سمتش که صورتمو چسبوند به دیوار و کنار گوشم گفت : هیسسس آروم باش . لباشو به گوشم چسبوند و نفسای داغشو توی گوشم رها میکرد . دیک سف و راست شده شو روی بین باسنم گذاشته بود و بالا و پایین میکرد .
لبم رو محکم گاز گرفته بودم که صدایی ازم درنیاد و پیرزن متوجه نشه .
نفسمو بیرون دادم و ولیعهد شروع کرد به بوسیدن گردنم . دست خودم نبود ولی آهی از روی لذت کشیدم . ولیعهد پوزخندی زد و با دستش ضربه ای به باسنم زد . اخم کردم و گفتم : آیی چیکار میکنی؟چرا دیوونه شدی یدفعه؟
ولیعهد خندید و گفت : بنظرت کی منو دیوونه کرده؟
آب دهنمو قورت دادم . منو چرخوند سمت خودش و به دیوار تکیه داد . لباشو روی لبام گذاشت . یه دستم رو گرفت و پایین برد و با حس کردن دیکش که از لباسش بیرون بود و دست من روش بود از تعجب چشمام گرد شد . ولیعهد گفت : فقط یکم باهام همراهی کن .
با تردید دیکشو توی دستم گرفتم . مچ دستم رو رها کرد و شروع کرد به بوسیدن و مارک کردن گردنم و همزمان لباسم رو باز کرد . کنار گوشم گفت : چرا باهاش بازی نمیکنی؟ چشمامو بستم و دیکشو که توی دستم بود فشار دادم و دستمو روش بالا و پایین کردم .
دستشو روی بدن و سینه هام می کشید و همزمان لبام رو می بوسید . لباشو از لبام جدا کرد و با حس مکیده شدن سینم چشمامو باز کردم . دیگه نتونستم تحمل کنم و با صدای آروم ناله میکردم .
منو برد سمت رختخواب ها و خوابون روی تشک و در اتاق رو قفل کرد و سمتم اومد لباسش رو کامل دراورد و روبروم ایستاد با دیدن دیک بزرگش که تا چند لحظه پیش توی دستم بود از خجالت چشمامو بستم اومد و روی پاهام نشست لباسم رو از تنم دراورد و همونطور که سینه هام رو می بوسید و می مکید شلوار و لباس زیرم رو باهم از پام دراورد. از خجالت سریع دستم رو روی عضوم گذاشتم . لبخندی زد و لباشو روی لبام گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم و همزمان آروم آروم دستام رو از روی دیکم برمیداشت ، تا اینکه دستشو روی دیکم حس کردم . توی دهنش ناله کردم از لبام جدا شد و به سمت پایین تنم رفتم . دیکمو توی دستش گرفته بود و دستشو بالا و پایین میکرد لباشو روی سر دیکم گذاشت و شروع کرد به مکیدنش . ناله ای بلندی کردم  سریع دستامو روی دهنم گذاشتم و نفس نفس میزدم .
سر دیکمو با صدا رها کرد و با شیطنت بهم نگاه کرد و زبونشو بیرون اورد و همه جای دیکم میکشید و برآمدگی های زیر دیکم رو با اون دستش گرفت و فشارشون میداد .
دیکم رو توی دهنش کرد و دستامو از روی دهنم برداشتم و سعی کردم آروم ناله کنم . دستامو روی سرش گذاشتم و به موهاش چنگ زدم . سرشو تند تند بالا و پایین میکرد و منم سرشو به پایین فشار دادم طوریکه دیکم به ته حلقش خورد و عق زد و دیکمو از دهنش دراورد . پشت دستشو روی دهنش کشید و از بالا با تحسین بهم نگاه میکرد . تمام بدنم گر گرفته بود و پر از مارکای اون بود .
خم شد روم و بوسه ای به لبام زد و گفت : خیلی بی طاقتی!
مشت آرومی به بازوش زدم. ریز خندید و سینه ی چپم رو به دندون گرفت.

(ولیعهد)
هیچ جوره نمی تونستم از این شاهکارِ هنری دل بکنم . مخصوصا وقتی که لخت درست زیرم خوابیده و بدنش پر از مارکاییِ که من روش گذاشتم . نوک سینه ی صورتیشو به دندون کشیدم . صدای ناله ش به هوا رفتم که سریع دستشو روی دهنش گذاشت . باورم نمیشد بلاخر وانگ سوک داره مال من میشه . اون داره با من عشق بازی میکنه . حتی از چیزی که همیشه تصورش میکردم هم بهتره .
دستمو روی دیکش گذاشتم و با زبونم با نوک سینش بازی میکردم .
وانگ سوک که حسابی بی قرار شده بود به موهام چنگ زد .
سرمو بالا اوردم و توی چشماش نگاه کردم : چی میخوای عشق من ؟ بهم بگو .
لب پایینشو بین دندوناش گرفت و نگاهشو ازم دزدید . با دستم صورتشو گرفتم : پرنس زیبای من ، تو چشمام نگاه کن و بهم بگو چی میخوای ؟ من مالِ توئم!هرکاری بخوای برات میکنم ، پس تو هم بهم بگو .
با تردید توی چشمام نگاه کرد و دستاشو روی بازوهام گذاشت و گفت : تورو میخوام .
لبخندی از روی رضایت زدم و با شیطنت گفتم : منو یا اینو ؟ که اخم ریزی کرد و ضربه ای به بازوم زد. رفتم پایین و پاهاشو از هم باز کردم . وانگ سوک سعی میکرد نگاه نکنه ولی نمی تونست.
پاهاشو از هم باز کردم و باسنشو اوردم بالا و یا بالشت زیر کمرش گذاشتم . تمام نقاط بدنش رو به خاطرم سپردم و اون حفره ی صورتی تنگ که قرار به دست من افتتاح بشه . زبونم روی ورودیش کشیدم که به ملافه ها چنگ زد . شروع کردم با زبونم ورودیشو به بازی گرفتن . با یک  دستم با دیکش بازی میکردم که حواسش رو پرت کنم . انگشتمو آروم روی ورودیش می کشیدم و لبامو روش گذاشتم و شروع کردم به مکیدن وردویش که قوسی به کمرش داد و گفت : آههه نمی تونم تحمل کنم .
تا خواستم انگشتمو واردش کنم ، متوجه سرو صداهایی از بیرون کلبه شدم . وانگ سوک سریع نشست و منم لعنتی به این شانسم فرستادم و از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره که ببینم چه خبره . ظاهرا یه سری ادم بودن که دنبال ما می گشتن! اونا افراد پدرم بودن و این یعنی اینکه ما برمیگردیم خونه ولی اونم درست موقعی که رابطمون داشت به جاهای خوبش میرسید . وانگ سوک رفت سریع لباساشو برداشت و پوشید و شروع کرد به خندیدن .
با اخم بهش نگاه کردم : به چی میخندی؟
بین خنده هاش گفت : قیافت خیلی باحال شده باید خودتو توی آینه ببینی!
شلوارو لباسامو با عصبانیت از روی زمین برداشتم و گفتم : اینکه ناکام موندم خنده داره؟
با شنیدن این حرفم خنده های وانگ سوک هم شدت گرفت .
با اخم غلیظی بهش نگاه کردم که جلوی خنده هاشو گرفت . بعد از اینکه لباسامو پوشیدم و اتاقو مرتب کردیم رفتم سمتش و دستشو گرفتم و گفتم : دوباره گیرت میندازم عمرا بتونی از دست من فرار کنی .
وانگ سوک خنده ای کرد و گفت : فعلا که نتونستی!
شمشیرامونو برداشتیم و بعد از اینکه کلی از اون خانم پیر تشکر کردیم سوار کالسکه شدیم و به سمت قصر حرکت کردیم .

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now