part25

292 43 11
                                    

(راوی)
سوکجین و ولیعهد به سمت دریاچه رفتن ‌. امپراطور هم اونارو تعقیب می کرد . بلاخره  به کنار دریاچه رسیدن. جونگکوک سریع به سمت اونها دوید .
×چی شد هیونگ؟ حالت خوبه ؟
-خوبم کوکی . باید عجله کنیم و یه نقشه بکشیم .
ناگهان با صدای آشنایی به خودشون اومدن 
#روی منم حساب کنید !
همگی به طرف صدا برگشتن و با دیدن تهمین تعجب کردن .
×تو ... تو اینجا چیکار میکنی؟
#اومدم از تو محافظت کنم .
×اوه نه بابا!
سوکجین لبخندی زد
-خوشحالم که اینجایی
ولیعهد با نگرانی گفت
+اگه پدر بفهمه تو رو هم میکشه
#نگران نباش هیونگ من مواظبم
#من یه جاده ی مخفی میشناسم که محل تردد راهزن هاست.
-اونطوری که بدتره! گیرِ راهزنا میوفتیم .
×جین هیونگ !بهتر از اینه که بدست امپراطور کشته بشیم .
سوکجین بچه رو از جونگکوک گرفت و سوار اسب ها شدن و با سرعت به سمت جاده ی مخفی حرکت کردن . جاییکه پر از راهزن بود .
تهمین نگاهی به اطراف انداخت و گفت
#اینجا از شرِ امپراطور در امانیم .
×ولی راهزنا...
-امپراطور تا نزدیکای دریاچه داشت تعقیبمون میکرد نکنه یه وقت پیدامون کنه!
ولیعهد سری تکون داد
+نگران نباش حتی اگه پیدامونم  بکنه میدونه ما اینجا گیر راهزنا میوفتیم و در هر صورت احتمال کشته شدنمون زیاده .
جونگکوک با اخم گفت
×میشه انقدر جلوی این بچه ی بیچاره حرف از مردن نزنین!
سوکجین پسرش رو محکم در آغوش گرفت و موهاش رو نوازش کرد .
-نترس عزیزم بابا مواظبته و نمیذاره اتفاقی برات بیوفته .
بچه سری تکون داد .
ولیعهد با ناراحتی به آن دو نگاه میکرد و آهی کشید .
رو به بچه کرد و گفت
+منم مواظبتم ، پس اصلا نترس باشه؟
@ باشه
سوکجین لبخندی زد و تو دلش از اینکه ولیعهد به پسرش توجه کرده خوشحال بود . و خیالش راحت بود که اگه روز از اینجا بره ولیعهد مواظب پسرشه.
(چند ساعت بعد)
هوا حسابی تاریک شده بود . شب از راه رسیده بود و اونا شب سرد و سختی رو پیش رو داشتن .
از اون جاده ی خطرناک عبور کرده بودن و به کلبه ای که روی دامنه ی کوه بود رسیدن .
نزدیک کلبه رفتن .
سوکجین نگاهی به در کلبه انداخت و تردید جلو رفت و در زد .
چند دقیقه بعد در باز شد . پیر زنی با جثه ی ظریف و نحیف در رو باز کرد و آنها رو به کلبه ی خود دعوت کرد .
جونگکوک توی گوشِ تهمین زمزمه کرد
×یکم مشکوکه
تهمین با صدای آرومی گفت
#بیخیال بابا اون فقط یه پیرزنه .
آنشب پیرزن از انها پذیرایی کرد و حتی به آنها اتاق و جای خواب داد.
سوکجین توی بالکن کلبه ایستاده بود و آسمون رو تماشا میکرد .
وانگ یو تمام مدت بیدار بود و مراقب سوکجین بود . نگاهی به پسرش که درست مثل فرشته ها خوابیده بود کرد . اون درست مثل پدرش سوکجین بود . وانگ یو لبخندی زد و رفت سمت بالکن پیش سوکجین .
سوکجین با حس حضور شخصی برگشت تا پشت یرش رو نگاه کنه و با دیدن وانگ یو لبخندی زد .
وانگ یو دست سوکجین رو گرفت و انگشتانش رو بین انگشت های سوکجین قفل کرد .
سوکجین ریز خندید و با صدای آرومی که حالت پچ پچ داشت گفت
-چیکار میکنی؟
وانگ یو یه تای ابروشو بالا انداخت
+خب معلومه دست عشقمو گرفتم .
سوکجین اخم کیوتی کرد
-نمیگی یکی ببینه !
وانگ یو رفت نزدیکتر و چونه ی سوکجین رو گرفت و بوسه ای به لباش زد .
+نه که بقیه نمیدونن!
سوکجین خنده ای کرد و گفت
-خب پس ادامه بده
وانگ یو در بالکن رو بست و سوکجین رو داخل چادر توی بالکن هل داد و بوسه ی داغی رو شروع کرد .
...
هردو از شدت خستگی توی آغوش هم به خواب رفتن .
دیگه کم کم وقت رفتن بود . نیمه شب الهه ی سفید به اونجا رفت و سوکجین و جونگکوک رو با خودش برد .
صدای الهه مثل زمزمه ای توی گوش هردو وقتی که خواب بودن پیچید .
÷شما ماموریت خودتون رو انجام دادین . دیگه وقتشه برگردین . ممنونم از هر دوتون.
(صبح روز بعد )
تهمین با صدای فریاد وانگ یو از خواب بیدار شد .
+نهههه!لطفا بیدار شووو!
بله سوکجین و جونگکوک اونهارو ترک کرده بودن و به دنیای خودشون برگشتن .
وانگ یو تن سرد و بی روح وانگ سوکش رو توی آغوشش گرفته بود و گریه میکرد .
تهمین دستی به صورت سردِ جونگکوک کشید و اونو در آغوشش گرفت و زمزمه کرد
#بیا توی زندگی بعدی همو ببینیم و بیشتر باهم وقت بگذرونیم .
...
ادامه دارد...

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now