last part( پارت اخر)

388 38 8
                                    

(جین )
چشمامو بسته بودم ، نمی خواستم هیچکدوم از اتفاقایی که داره واسم میوفته رو ببینم ، با وجود اینکه حسشون میکردم . مهم تر از همه نمی خواستم با نامجون چشم تو چشم شم .
با خودم گفتم اگه زنده از اینجا بیرون بیام حتما خودمو خلاص میکنم ... دیگه هیچ امیدی به نجات پیدا کردن از دست دو تا مردِ هیکلی نداشتم ... تا اینکه
بوووم! صدای تیراندازی بیرون از ساختمان باعث شد آن دو مرد هیکلی دست از شکنجه دادن من بردارن و به سمت در رفتن تا ببینن چی شده . همه جا و همه چیزو تار میدیدم ، دیگه جونی برام نمونده بود...
(جونگکوک)
وقتی چشمامو باز کردم خودم و جین هیونگ بیهوش رو روی تخت بیمارستان دیدم . یعنی چه اتفاقی افتاده؟ با خودم کلی فکر کردم ولی مغزم درد میکرد. به خودم که اومدم متوجه رئیس جدید اداره شدم که بالای سرم ایستاده بود .
×اوه جونگکوک بلاخره بهوش اومدی !خدا خیلی بهتون رحم کرد که زنده موندین . افسر کیم هم خیلی آسیب دیده و زخماش باید تحت درمان قرار بگیره ولی جای نگرانی نیست . ما برای حل این پرونده و دستگیری لی مدیون شما دو افسر جوان هستیم .
چند نفر ناشناس سبدهای گل را به داخل اتاق اوردن و روی میزها گذاشتن و رفتن .
رئیس قبل از اینکه از اتاق بره بیرون رو به من کرد
×میدونم خیلی اذیت شدین ، به محض اینکه از بیمارستان مرخص بشین برای این موفقیتتون جشن میگیریم .
(دو هفته بعد)
(جونگکوک)
جین هیونگ واقعا حال روحی خوبی نداشت حتی اجازه نمیداد کسی بهش دست بزنه ، حدود ۷ روزه که تحت درمانه و ما انیدواریم که هرچه زودتر حالش خوب بشه . نامجون حسابی هواشو داره و مراقبشه ، و حتی یک لحظه هم اون رو تنها نمیذاره و خب این خیالِ منو راحت میکنه .
خب درمورد خودم بخوام بگم ، منم مدتیه با تهیونگ وقت میگذرونم ، از اونحایی که تهیونگ خیلی به مد و فشن علاقه داره قرار شد بزودی باهمدیگه یه سفر به پاریس بریم.
(جین)
پرونده با موفقیت حل شد و لی به سزای اعمالش رسید ولی اتفاقایی که برای من و جونگکوک افتاد اصلا خوب نبودن و بیش از حد رنج و سختی رو تحمل کردیم . این روزا دوست دارم تنها باشم ولی خب خوشحالم که دوستای خوبی کنارم دارم ، جونگکوک، نامجون و تهیونگ هیچوقت تنهام نمیذارن و هنش مراقبمن . راستش این حالت کمی به من حسِ ضعیف بودن میده ولی خوشحالم ، از این حس در برابر نامجون بدم نمیاد .
(راوی)
حدود دو ماه از اون اتفاق می گذشت . یک شب جین که توی دفتر کارش نشسته بود و داست پرونده ی جدیدی که به اون سپرده شده بود رو بررسی میکرد ، پیامکی به گوشیش ارسال شد ، جین با دیدن اسم نامحون چشماش برقی زد و همون لحظه تلفنش زنگ خورد و جواب داد
-بله نامجونا؟
×دوست داری امشب شام بیای خونه ی من؟
جین قیافه ی کیوتی به خودش گرفت و
-اممم بذار فکر کنم...
نامجون خنده ی ریزی کرد جین ادامه داد
-اگه سوجو هم باشه عالی میشه!
...
بعد از اینکه از دفترش زد بیرون یک راست به سمت خونه ی نامجون روند . از ماشینش پیاده شد و دستی به سر و صورتش کشید و زنگ درو زد .
نامجون با لبخندی گرم درو باز کرد
جین بلافاصله نامجون رو توی آغوشش کشید .
(دو ساعت بعد)
جین و نامجون روی کانامه روبروی تلویزیون لم داده بودن و به موزیک ملایمی که پلی میشد گوش میدادن .
×جین راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم .
جین کمی سرش رو که روی شونه ی نامجون بود به سمت بالا اورد که بتونه صورت عشقش رو ببینه
-بگو بیب گوش میدم
نامجون دستش رو نوازش وار روی موهای عشقش می کشید . بوسه ای به لباش زد
×ازت میخوام که با من زندگی کنی ، قبول میکنی؟
جین از خوشحالی شوکه شده بود و برای چند لحظه سکوت کرد ، یدفعه دستاشو دور گردن نامجون حلقه کرد و گفت
-معلومه که قبول میکنم نامی! اتفاقا خودم میخواستم بهت این پیشنهادو بدم که بیای پیشم . جایی که هستیم مهم نیست مهم کنار هم بودنمونه!
نامجون خنده ای به کیوت بودن جینش کرد و موهای جینو بهم ریخت
×درسته عزیزم ، خودتم میدونی که حتی یک لحظه هم نمی تونم دوریتو تحمل کنم !
پایان

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now