پارت یازدهم

349 46 0
                                    

(جین)
چهار روز از شبی که از اقامتگاه نامجون برگشتم می گذشت . تمام ذهنمو درگیر خودش کرده بود . اطراف امارت هامون پر از محافظایی بود که نامجون یا وانگ یو فرستاده بود .
تو حیاط امارت قدم میزدم که مادرم صدام زد : وانگ سوک پسرم ، اتفاقی افتاده؟ چند روزه که ذهنت مشغولِ و تو خودتی.
نگرانی رو به وضوح توی چهره و چشماش میشد دید . دستشو گرفتم و سمت آلاچیق بردمش و اونجا نشستیم .
نفسِ عمیقی کشیدم ، نمیدونستم چی باید بگم ؟ چطور به مادرم بگم ولیعهد منو به عنوانِ معشوقش میخواد؟ و حتی بدتر از اون ، امپراطور قصد جون من و جانگ ووک رو داره!
دستشو روی دستم گذاشت و پشت دستمو نوازش کرد. به چشماش نگاه کردم ، لبخندی زد : پسرم اگه گفتنش برات سختِ نیازی نیست بهم بگی ، من فقط میخوام که مراقب خودت باشی و هر جا کی هستی و هرکاری میکنی سالم و سلامت باشی.
دستاشو تو دستام گرفتم : مادرجان ، لطفا نگران من نباشین ، قول میدم هیچ اتفاق بدی نمیوفته.
مادرم با مهربونی لبخندی زد و دستشو روی گونه م کشیدو گفت: من میرم داخل یه سری کار هست که باید انجامشون بدم .
سری به معنی تایید تکان دادم و اون رفت.
...
(شب پنجم)
(جونگکوک)
جین هیونگ همه چیز رو برام تعریف کرده بود . نمیدونم چرا ولی به طرز عجیبی حدس میزدم ولیعهد هم قرارِ مثل اون نامجون همین پیشنهاد رو به جین هیونگ بده . جین هیونگ این چند روز واقعا فکرش درگیر بود . هردوتامون با همدیگه نشستیم و کلی نقشه کشیدیم ولی هیچ ایده ی خوبی به ذهنمون نرسید . توی اتاقم در حال فکر کردن بودم و عصبی در حال خوردن ناخنم بودم که یک نفر در زد . با بی حوصلگی گفتم : بفرمایید.
خواهرم یوهی اومد و سینی غذایی که دستش بود رو روی میز گذاشت .نگاه سرسری بهش کردم و رومو کردم اونور و به بدبختایمون فکر میکردم .
با حس اینکه یک نفر کنارم نشست و دستی روی دستم قرار گرفت از فکر بیرون اومدم .
یوهی: برادر من واقعا نگرانتم این چند روز اصلا از اتاقت بیرون نیومدی یا اگه هم اومدی فقط رفتی تا امارت جناب وانگ سوک و برگشتی . برادر من میدونم حالت خوب نیست و مطمئنم اتفاق خوبی براتون نیوفتاده . لطفا هرچی هست به من بگو شاید بتونم کمکت کنم . من الان دیگه هیجده سالمه و یه آدم بالغم . لطفا بهم اعتماد کن .
نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم . دستمو بردم توی موهاش و موهاش رو بهم ریختم . درسته که من تو دنیای خودم خواهر ندارم ، ولی خواهر داشتن خیلی حس خوبی داره . این مدت رابطه م باهاشون خیلی خوب شده .
رو کردم بهش و گفتم : اوه یوهی مسئله خیلی پیچیده تر از این حرفاست . کاش می تونستم بهت بگم ولی متاسفانه اجازه ندارم . خیلی دلم میخواد با یک نفر حرف بزنم و خودم رو خالی کنم ولی نمیشه و نمی تونم .
یوهی با ناراحتی بهم نگاه کرد ، دستمو بین دستاش گرفت : میفهمم برادر ، نگران نباش من فردا میرم معبد و براتون دعا میکنم . مطمئنم خدا کمکتون میکنه . در ضمن غذاتم بخور ، نمیخوام برادرم از گشنگی بمیره.
اینو گفت و از اتاقم رفت بیرون.
...
(روز هفتم)
(ولیعهد وانگ یو)
۷ روز داره تمام میشه و من نگرانم از اینکه وانگ سوک دستِ رد به سینه م بزنه . این مدت توی اقامتگاهم مونده بودم و به کارها رسیدگی میکردم . سرگرم خواندن نامه ها و مدارک بودم که نگهبان دم در ورود مادرم ملکه رو اعلام کرد . سریع از روی صندی بلند شدم و به محض ورود ملکه تعظیم کردم .
ملکه با ابهت وارد شد و نگاهی به من انداخت و روی صندلی من پشت میز نشست .
از وقتی که بچه بودم همیشه از مادرم می ترسیدم ، هیچوقت کوچکترین محبتی ازش دریافت نکردم . اون همیشه برای من ملکه بود نه مادرم ! ملکه هنوز هم جوان و زیبا بود . در سن پایین با پدرم ازدواج کرد و من و تهمین رو به دنیا آورد .
روی صندلی کنار ملکه نشستم : خوش آمدین مادرجان .
ملکه : چرا اوضاعت انقدر بهم ریخته س ؟ چرا امروز به دیدن جناب چانگ نرفتی ؟ اون برای تجارت با ما از چین اومده بود ، مجبور شدم تهمین رو بفرستم .
سرمو پایین انداختم ، باید چی می گفتم؟ می گفتم ذهنم رو پسرعموم وانگ سوک درگیر کرده؟ قطعا جفتمون رو دار میزد.
به سختی لب زدم : م..متاسفم مادر جان . امروز زیاد احساس خوبی نداشتم .
ملکه با اخم و جدیت به من خیره شده بود : چرا پیشِ همسرت نمیری؟ ازدواج کردی که تو جدا زندگی کنی، اونم جدا؟ ما دخترِ پادشاه چین رو برات نگرفتیم که تو روابط دو کشور رو خراب کنی! تو باید با اون دختر به خوبی رفتار کنی !متوجهی که چی میگم؟!
آب دهنم رو قورت دادم و دستامو مشت کرده بودم و بی اختیار این کلمات رو به زبون آوردم : مادر شما هیچوقت به خواسته های من توجه نکردین ! همش هرکاری خودتون دلتون می خواست انجام دادین و برای من و به جای خودم تصمیم گرفتین! من چه گناهی کردم که ولیعهد این کشور به دنیا اومدم؟
ناگهان سیلی محکمی به صورتم خورد ، با شک به میز خیره شدم و دستم رو روی گونم گذاشتم . با تردید سمت ملکه ای که حالا چشماش از عصبانیت سرخ شده بود برگشتم .
ملکه: تو چطور جرئت کردی همچین حرفایی رو بزنی؟! تو ولیعهد این کشوری! تو از اصیل زاده ها هستی . واقعا برای خودم متاسفم که فرزندی مثل تو دارم .
همونطور که این جمله هارو می گفت به سمت خروجی اقامتگاهم رفت و خارج شد .
خودم رو روی صندلیم رها کرد و از شدت عصبانیت فریاد می کشیدم و تمام وسایل روی میز رو بهم ریختم.
...
(شب هفتم)
(ولیعهد وانگ یو /نامجون)
شب شد ...نکنه تو هم میخوای ناامیدم کنی وانگ سوک؟ میدونم من خیلی خود خواهم ولی من تورو واسه خودم میخوام . میخوام حداقل به یکی از خواسته هام تو این دنیای لعنتی برسم . تورو به هر قیمتی مال خودم میکنم . از سر جام بلند شدم و شمشیرمو برداشتم و به سمت خروجی اقامتگاهم رفتم که برم دنبال وانگ سوک تا درو باز کردم با دیدنِ فردی که روبروم بود خشکم زد ...
(جین)
تصمیمم رو گرفتم . فعلا چاره ای جز این ندارم که تسلیمِ ولیعهد بشم . ولی نمیذارم بهم دست بزنه . فعلا فقط قبول میکنم که منو ببینه، بعدا یجوری از دستش خلاص میشم.
نیمه شب با جونگکوک به سمت قصر راه افتادیم . از راه مخفی وارد قصر شدیم . تهمین و نگهبانا بازم انگار منتظرمون بودند ، چون درست روبروی ورودی مخفی قصر ایستاده بودند.
تهمین : خوش آمدی پسرعمو جان !برادرم منتظرته.
اخم ریزی کردم که با دستش به من اشاره کرد که حرکت کنم . به محض اینکه روبروی اقامتگاه رسیدیم ، تهمین دست جونگکوک رو گرفت و گفت : اون با من میاد .
نگاهمو به جونگکوک دادم ولی اینبار مثل دفعه ی قبل نگران نبود ، فهمیدم از پسش برمیاد . پس با خیال راحت ازشون جدا شدم .از پله ها بالا رفتم تا به در ورودی برسم ، تا خواستم به نگهبان بگم که ورودم رو اعلام کنه ، در باز شد و ولیعهد درست روبروم قرار گرفت . از دیدن من حسابی شوکه شده بود . سریع تعظیم کردم.
ولیعهد: فکر نمی کردم بیای .
دستمو گرفت و منو کشید داخل اقامتگاهش و درو بست و چفت درو انداخت .
با تعجب به در نگاه کردم که گفت : نگران نباش اینکارو کردم که اگه یه وقت کسی اومد بتونم پنهانت کنم .
سری تکون دادم . با دستش بهم اشاره کرد که بنشینم.
هردو پشت میز روی صندلی نشستم . روی میز شش تا شمع روشن بود و کلی نامه که بطور منظم چیده شده بودن .
نگاهمو از میز برداشتم و به ولیعهد دادم ، متوجه شدم خیلی وقته که داره با لبخند به من نگاه میکنه .
صدامو صاف کردم و همونطور که سعی میکردم بهش نگاه نکنم گفتم : خب همونطور که خواسته بودی من اومدم . حالا دیگه جانگ ووک و خانواده هامون در امانن ،درسته؟
وانگ یو با دستش چونه م رو گرفت و صورتم رو سمت خودش برگردوند : به من نگاه کن وانگ سوک .
با شوک به چشماش که درست تو فاصله ی یک سانتی متریم بودن نگاه کردم . نفسای داغش به صورتم میخورد با لکنت گفتم : ب...بله سرورم؟
وانگ یو : وقتی با همیم به من نگو سرورم . توی همون حالتی که بودیم نگاهی بهم انداخت ، لرز تمام بدنم رو گرفته بود و دستام رو مشت کرده بودم و در تلاش بودم نگاهم رو ازش بدزدم . لباش رو نزدیک لبام آورد ، سریع صورتم رو برگردوندم که پوزخندی زد و گفت : من هیچوقت تورو به زور نمی بوسم . انقدر صبر میکنم تا بلاخره خودت ازم درخواستِ بوسه کنی .
با شنیدنِ این حرفش از خجالت گوشام و تمام ثورتم سرخ شد .
نامجون خنده ای کرد و گفت : میبینم که از شنیدن حرفم خجالت زده شدی!
نگاهمو ازش دزدیم : نه اینطور نیست ولی تو خیلی پررویی و بی پروا حرف میزنی .
نامجون با صدای بلند خندید : همینِ که هست . از روی صندلیش بلند شد و روبروی صندلی من ایستاد ، دستشو روی گونه م گذاشت و از فاصله ی خیلی نزدیک به چشمام نگاه میکرد و سعی میکرد کاری کنه به چشماش نگاه کنم ، و در آخر من باختم و به چشماش نگاه کردم . نامجون لبخندِ پیروزمندانه ای زد : بلاخره به چشمام نگاه کردی !همیشه بهم نگاه کن ، من جز تو کسی رو ندارم .
با شنیدنِ این حرفش به فکر فرو رفتم . منظورش از اینکه جز من کسی رو نداره چیه؟
با حس خیسی روی لبهام از فکر بیرون اومدم. نامجون منو بوسید. اونم یه بوسه ی داغ و خیس . مغزم قفل کرده بود اصلا نمی تونستم حرکتی کنم . دستا و پاهام شل شده بود . نامجون گازِ محکمی از لب پایینم گرفت ، با آخی که گفتم اون از فرصت استفاده کرد و زبونشو وارد دهنم کرد . تمام نقاط دهنمو لیس میزدم و می مکید . خیلی عجیبه چرا این بوسه حس خوبی داره؟
اون منو با اشتیاق می بوسید ولی من کوچکترین همراهی باهاش نکردم . با دستاش صورتم رو قاب گرفته بود . زبونشو از دهنم بیرون اورد تا نفس بگیره . هردومون به نفس نفس افتاده بودیم و داغ کرده بودیم . دستامو روی سینه هاش گذاشتم و ازش کمی فاصله گرفتم : س...سرورم ما نباید اینکارو بکنیم این درست ن...

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now