پارت چهارم

440 67 0
                                    

توجه این پارت 🔞 مثبت ۱۸ ساله اگه دوست ندارید و مناسب سنتون نیست نخونید🚫🔴
(اداره ی پلیس)
(جین)
توی دفترم نشسته بودم و به صفحه ی لپ تاپ خیره شده بودم . ما دیروز متوجه شدیم که توی اتاقامون نه تنها شنود کار گذاشتن بلکه دوربین ام هست! از فکر بیرون اومدم و لپ تاپ رو بستم و گذاشتمش داخل کیفم و بقیه وسایلمم جمع کردم و از دفترم زدم بیرون . مستقیم سمت دفتر جونگکوک پیش رفتم ، در زدم و بعد از شنیدن صدای جونگکوک که گفت: بله.
در رو باز کردم و وارد دفترش شدم . بدون اینکه حرفی بزنم از نگاهم خوند که چی می خوام بگم سریع وسایلشو جمع کرد و باهم از اداره خارج شدیم .
سوار ماشینامون شدیم و رفتیم سمت خونه ی من.
(در خانه)
جونگکوک همونطور که روی مبل نشسته بود و فنجون قهوه اش رو توی دستش تکون میداد : میگم هیونگ مطمئنی که میخوای اینکار رو انجام بدی؟
به چشماش نگاه کرد و با تحکم گفتم: اره مطمئنم .
جونگکوک لبخندی زد : میدونی که تا ته جهنم هم که بری دنبالت میام .
لبخندی زدم و گفتم : پس بزن بریم .
رفتیم سمت امارت کیم نامجون و کیم تهیونگ .
جونگکوک: بنظرت پیشنهادت رو قبول میکنه؟
دستی توی موهام کشیدم : مجبورِ قبول کنه ، چون نقطه ضعفش تو دستمه !
جونگکوک خنده ای از روی شیطنت کرد: اره دیگه عاشق هیونگ ما شده .
چپ بهش نگاه کردم که خودشو جمع و جور کرد و لباشو داد جلو: خب هیونگ خودت گفتی...
اخمی کردم : خب حالا ، اون منو بخواد ، ولی من که نمیخوامش!علاقه ای هم به جنس موافق خودم ندارم . خب رسیدیم .
وارد امارت شدیم و همون پیشخدمت قبلی دم در ایستاده بود تا مارو دید انگار چشماش از خوشحالی برق زد و با احترام خیلی خاصی ما رو به داخل راهنمایی کرد.
به محض اینکه رسیدیم روبروی راه پله ، کیم تهیونگ سرِ راهمون سبز شد. موهاشو از صورتش کنار زد : بلاخره اومدین . هه، هیونگ منتظرت بود . همش می گفت خودت با پای خودت میای اینجا .
جونگکوک با حرص گفت : هیونگت چه فکری با خودش کرده؟ ما واسه یه کارِ دیگه اینجا اومدیم .
دستمو روی شونه ی جونگکوک گذاشتم : آروم باش کوکی ما اومدیم اینجا توافق کنیم نه اینکه بجنگیم.
تهیونگ دست به سینه به نرده ها تکیه داد: بفرما ، هیونگتم راضیه .
عصبانیت کل وجود جونگکوک رو فرا گرفته بود .
-گوش کن کیم تهیونگ بهترِ سر به سرِ جونگکوک نذاری .
تهیونگ یه ابروشو بالا داد: اگه بذارم چی میشه؟
پوزخندی زدم : بد میبینی !
جونگکوک با افتخار دست به سینه ایستاده بود و ابروهاشو برای تهیونگ بالا میداد .
تهیونگ ام لجش گرفت و از اونجا رفت .
با قدم های محکم سمت اتاق نامجون رفتم و در زدم .
نامجون : مگه نگفتم الان کسی مزاحمم نشه حوصله ندارم...
بدون اینکه اجازه ی ورود بگیرم یا حرفی بزنم در رو باز کردم و رفتم داخل اتاق.
نامجون روی کاناپه دراز کشیده بود و یه لباس خواب ابریشمی مشکی قرمز تنش بود و بازوش رو روی صورتش گذاشته بود . با عصبانیت نشست و گفت : چطور جرئت کردی...
با دیدن من انگار خشکش زد و حرفش رو قطع کرد . لحنش کاملا تغییر کرد و با یک لحن آروم همراه با شوک گفت : تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
چرا از قبل خبر ندادی که میخوای بیای؟
از روی کاناپه بلند شد و اومد سمتم .
دستامو توی جیبم کردم : نمیدونستم برای اومدنم باید از قبل بهت خبر میدادم .
نامجون با لکنت گفت : ن..نه من..ظورم این نبود .
اومد نزدیک تر که یک قدم عقب رفتم و گفت : نکنه اومدی اینجا تا پیشنهادم رو قبول کنی؟ دیدی گفتم خودت برمیگردی.
و لبخند پیروزمندانه ای زد.
اخمی کردم و توی چشماش نگاه کردم : نه واسه اون نیومدم . میخوام درمورد موضوعی باهات صحبت کنم .
نامجون جدی شد و رفت پشت میزش نشست و با دست بهم اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بنشینم.
نشستم روی صندلی . دستاشو گذاشت روی میز و توی هم قفل کرد : خب بگو درمورد چی میخوای باهام حرف بزنی ، گوش میدم .
- من میدونم رئیس لی و تو باهم دستتون توی یه کاسه هست.
نامجون از حالت جدی دراومد و زد زیرِ خنده : چطور به همچین نتیجه ای رسیدی؟
اخمی کردم : یعنی می خوای بگی من اشتباه میکنم؟
بعد عکس رو از توی جیبم دراوردم و گذاشتم روی میز.
نامجون لبخند از روی لباش محو شد و عکس رو برداشت . با من من گفت : خب اون ، قضیه ش طولانیه ولی اون هیچ ربطی به ما نداره .
با عصبانیت گفتم : یعنی چی؟ پس چرا تو این عکس با همین؟
نامجون با عصبانیت داد زد: اومدی تو امارتم و داری ازم بازجویی میکنی؟ خیلی دل و جرئت داری! درموردت اشتباه فکر میکردم .
خیلی جدی گفتم : اره اشتباه فکر میکردی! منم بهت گفتم که الکی افسر پلیس نشدم !
نامجون قهقهه ای سر داد : بگو ازم چی میخوای؟
خیلی جدی توی چشماش نگاه کردم: حقیقت رو!
نامجون نفسشو با حرص بیرون داد و توی چشمام زل زد : اگه میخوای حقیقت رو بدونی باید در قبالش چیزی بهم بدی.
اخمی کردم: چی میخوای؟
نامجون : تورو!
از شدت عصبانیت نمیدونستم باید خفش کنم یا تحملش کنم : ببین آقای کیم نامجون ، من یه مردم و مالِ کسی هم نمیشم ‌. بهترِ یه شرطِ دیگه بذاری.
نامجون پوزخندی زد : بلاخره تورو مالِ خودم میکنم افسر کیم سوکجین!
-هه به همین خیال باش . تا اومدم از جام بلند شم نامجون کنترلی رو برداشت و یکی از  دکمه هاشو فشار داد ، درِ اتاق قفل شد.
با عصبانیت برگشتم سمتش : معنی این کارات چیه؟
نامجون نگاه خبیثانه از سر تا پام انداخت: میخوام تورو مالِ خودم کنم .
بدنم به لرز افتاد و قلبم درست مثل قلب گنجشک شروع کرد به تند تپیدن . تو دلم به خودم گفتم آروم باش مرد تو خیرِ سرت پلیسی ، از پسش برمیای.
نامجون اومد نزدیکم و فقط به اندازه ی یک قدم باهم فاصله داشتیم که حالت تدافعی گرفتم : نزدیک نیا وگرنه بد میبینی.
پوزخندی زد: مثلا چیکار میخوای بکنی؟
-هرکاری که لازم باشه!
×اوه ، که اینطور!
با هر قدمی که نامجون بهم نزدیک میشد من یک قدم به عقب برمیداشتم تا اینکه به دیوار رسیدم و چسبیدم به دیوار.
نامجون: بهترِ انقدر لجباز نباشی.
انقدر بهم نزدیک شد که نفسای داغشو روی صورت و لبام حس میکردم .
با حرص گفتم : تو یه مریضِ روانی هستی!
پوزخندی زد : آره از وقتی که تورو دیدم اینجوری شدم! تا حالا با هیچ مردی نخوابیدم ، میخوام بدونم چجوریه و تجربش کنم . دستشو اورد بالا و گذاشت روی لبام و اون یکی دستشم محکم کوبید کنار سرم.
اخم کردم: واقعا فکر کردی من میذارم؟
خنده ای کرد و با چشمایی که از شدت هات بودن داشت میسوخت تو چشمام نگاه کرد : معلومه که میذاری !
تا اومدم از خودم دفاع کنم ، آمپولی رو با ضرب به گردنم زد .
از درد چشمامو بستم : لعنت بهت ! آمپول رو از گردنم کشیدم بیرون و به نفس نفس افتادم ، سرم گیج میرفت ، گرمم شده بود ، نمی تونستم حرف بزنم. روی دست و پاهام افتادم زمین .
نامجون بالای سرم ایستاده بود : گرمت شده ، فشار خونت رفته بالا ، سرت گیج میره ، هیچ چیز برات مهم نیست ، فقط یک چیز می تونه حالت رو خوب کنه ، اونم من می تونم کمکت کنم .
خم شد و بازومو گرفت و بلندم کرد و منو سمت تخت برد .
انداختم روی تخت و نشست روی پاهام و پاهاشو دو طرفم گذاشت .
کتمو از تنم دراورد ، با نفس نفس و به سختی لب زدم : ل..طفا ، این..کارو...ن...کن!
نامجون دستشو روی گونم کشید : متاسفم عزیزم حتی اگه منم نخوام ، خودت نمی تونی بدون انجام اینکار دووم بیاری!
آب دهنمو قورت دادم : به جهنم ، اگه بمیرم از این وضع بهتره .
×ولی من نمیخوام تو بمیری.
دکمه های پیرهنمو دونه دونه باز کرد و لباسمو کنار زد . دستامو به تخت بست . اصلا نمی تونستم حرکت کنم و توی دلم دعا میکردم که از این اتاق سالم بیرون برم .
نامجون با شهوت تمام به بدنم نگاه میکرد. دستشو روی بدن و سینه هام کشید و لباشو کوبوند روی لبام . اون لحظه حسی جز تنفر و تهوع نداشتم . با حرص لبامو می بوسید . لب پایینمو محکم گاز گرفت ، مزه ی خون توی دهنم پر شد . دلم می خواست گریه کنم ولی غرورم بهم اجازه نمیداد . نامجون از روم بلند شد و رفت سمت یکی از دیوارهای اتاق و پرده رو کنار زد : بیاریدش داخل .
دو نفر آدم سیاه پوش یه پسرِ حدودا ۱۸ ساله رو اوردن داخل اتاق نامجون همونجا لباسای پسر رو دراورد و هولش داد سمت تخت . پسر رو به شکم خوابوند روی تخت و بدون هیچ مقدمه ای عضوشو داخلش کرد و شروع به ضربه زدن داخل پسر کرد. پسرک بیچاره از بس که شکنجش داده بودن صداش در نمیومد . نامجون بیخیال پسر شد و اومد سمت من . دستشو روی کمر شلوارم گذاشت و دکمه ی شلوارمو باز کرد ، لباس زیر و شلوارم رو همزمان دراورد. اونجا بود که اشکام سرازیر شد و اسم جونگکوک رو صدا میزدم.
نامجون دستشو روی لبام گذاشت : اوه عزیزم ، جونگکوک با تهیونگ سرگرمه متاسفانه صدای تورو نمی شنوه! عضومو محکم توی دستش فشار داد.
-آه نکن لعنتی!
ناگهان در اتاق با ضرب باز شد و با شنیدن صدای کوک خیالم راحت شد .
کوک با چند نفر دیگه از همکارامون وارد اتاق شدن و با نامجون و افرادش درگیر شدن .
همه جا برام تیره و تار شد ، سرم گیج میرفت ، دل و کمرم درد میکرد ، عضوم داشت میترکید ... چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم .
ادامه دارد...

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Where stories live. Discover now